-فلش بک-
کلافه نفس عمیق کشید و با سرعت بیشتری اون راهروی شلوغ رو طی کرد. جشن پایان ترم بود و صدای خنده و رقص همه توی سالن و راهروی های مدرسه پیچیده بود، همه به جز یونجون.
هیچ علاقه ای به اون جشن مسخره نداشت و نمیخواست پا پیچ سوبین و هیونینگ کای باشه، پس با یه "فعلا" ازشون جدا شده بود و به طرف کلاسشون که احتمالا خالی بود میرفت.
×یونجونا نمیای یه دست بازی کنی؟!
درست جلوی در کلاس ایستاد و نیم نگاهی به جیکوب، ارشد کلاسشون انداخت.
+حوصلشو ندارم، میرم بخوابم.
جیکوب با تعجب ابرو بالا انداخت و با دهنی O شکل حرف زد.
×خواب؟! وسط جشن؟!
یونجون سر تکون داد و دستشو روی دستگیره در گذاشت.
+آره. میدونی که به زور اومدم!
ثانیه ی بعد درِ کلاسِ نیمه تاریک که با نور های رنگیِ بیرون کمی روشن شده بود رو باز کرد. صدای موزیک هنوز هم به گوش میرسید. با گذاشتن اولین قدم داخل کلاس صدای خنده ی آشنایی به گوشش رسید.
-ب.. باورم نمیشه ت..تهیونا!
بومگیو درحالی که روی میز یکی از اون صندلی های تک نفره نشسته بود و به تهیونی که روی خود صندلی نشسته بود نگاه میکرد با خنده گفت.
نگاه یونجون بی اختیار روشون قفل و خون توی رگ هاش خشک شده بود. اون قدری توی دنیای خودشون غرق بودن که حتی متوجه اومدن یونجون نشده بودن.
تهیون با نگاهی تحسین کننده و خنده ی روی صورتش یه دستش رو بالا برد و موهای جلوی صورت پسر بزرگتر رو پشت گوشش فرستاد.
×جدی میگم هیونگ! اون واقعا این حرفو زد!
یونجون حرصی پوزخند زد و چشم غره رفت.
+جدی میگم احمق! اینجا جای خوبی برای لاس زدن نیست!
نگاه هر دوشون توی کسری از ثانیه با بهت روی پسر تازه وارد چرخید. بومگیو اخم کرد.
-تو اینجا چیکار میکنی؟!
یونجون با ظاهری بر خلاف باطنش خونسرد، به طرف یکی از صندلی های جلو رفت و جواب داد.
+چطوره اول از شما...
روی صندلی نشست و با طعنه به تهیون نگاه کرد.
+اوه.. تو نه... چطوره اول از کانگ تهیون بپرسم؟!
تهیون عصبی از جاش بلند شد و با قدمای سنگین به طرف پسر رفت. کلافه غرید.
×برای اینکه با هیونگم وقت بگذرونم باید از فرد رو مخی مثل تو اجازه بگیرم؟!!
یونجون پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و روی صندلی بیشتر لم داد. چشماش رو روی چشمای عصبی تهیونی که حالا با فاصله جلوش ایستاده بود ریز کرد و حرصی جواب داد.
+دو تایی جشن بزرگ بیرون رو ول کردین اومدین توی آخرین کلاس تو بغل هم نشستین؟! اوه! جدی برای تو وقت گذروندن جالبیه! راحت باش... بعدش میخواستی باهاش چیکار کنی؟! نکنه مزاحمتون شدم؟!
تهیون خواست دهن باز کنه که این بار بومگیو با قدمای سریع خودش رو اونجا رسوند و با صدای بلند غرید.
-به تو چه فاکینگ ربطی داره چوی؟! هااا؟! هر غلطی کنیم به تو چههه ربطی دا...
یونجون که تحمل شنیدن اون حرفا رو نداشت توی کسری از ثانیه از جاش بلند شد و بلندتر توی صورت بومگیو غرید.
+اینجا فاکینگگگ مدرسستتت!!!
با دستش ضربه ای به شونش زد و عصبی ادامه داد.
+میخوای به فاکت بده؟!! هااا؟!! گمشید برید توی خونه ی فاکیی خودتونننن!!!
×چه زری زَ....
یونجون دیوانه وار طرف تهیون چرخید و عربده زد.
+تا نرفتم به مدیر بگم گورتونو از اینجا گم کنیدددد!!!!
بومگیو کلافه دستی توی موهاش کشید و طرف تهیون رفت. زیر نگاه عصبی یونجون دستش رو گرفت و طرف در دنبال خودش کشوند. آخرین لحظه زمزمه ی آروم بومگیو چیزی نبود که توی کلاس نپیچه.
-دوباره به هم میرسیم چوی یونجون!
و صدای بسته شدن در...
YOU ARE READING
Game Of Love
Fanfictionیه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث بشه به عقل خودشون شک کنن؟! اون شرط بندی... اون بازی... هیچ چیز دیگه عادی نبود. اونا وارد بازیی شده...