+بیا اینجا.
راهرویی که حالا بخاطر غروب خورشید تاریک تر شده بود و با شمع هایی که هر چند متر روی طاقچه های کوچیک بود روشن شده بود رو طی کرد و در حالی که اسلحش رو توی دستش گرفته بود به طرف دری که پسر بازش کرده بود رفت.
با چیزایی که از اون دخترا و کاترین دیده بود بعید میدونست اسلحش یا کارد های یونجون بتونه کاری کنه ولی خب... باز بهش احساس امنیت میداد.
پشت سر یونجون وارد اون اتاق که تفاوت چندانی با بقیه نداشت شد. در حالی که با اسلحش هر نقطه رو نشونه میگرفت به اطراف نگاه کرد.
اتاقی گرد اما بزرگ، کف پوش های مشکی و براق، دیوار های آبی کمرنگ، تابلو های عجیب غریب که تلفیقی از درجه های مختلف آبی بود، تک پنجره ای آخرِ اتاق که رو به کوه بود و شاید مهم ترین چیز داخل اونجا میزی بزرگ و گرد شکل که وسط اتاق بود.
+باید بخونیمشون...؟!!!
یونجون در حالی که به کوهی از برگه های روی میز خیره بود تقریبا نالید و باعث شد بومگیو از تصمیمش مطمئن بشه. قاطعانه به طرف میز رفت و گفت:
-هیچ چیز تو بازی بی دلیل وجود نداره! تو کاور کن (نگهبانی بده) من میخونم.+تموم نشد؟!!!
بالاخره بعد از هشت دقیقه سرش رو بلند کرد که شکسته شدن قلنجش رو حس کرد. کلافه صاف ایستاد و در حالی که به کوه برگه هایی که بخاطر خوندنشون به هم ریخته بود خیره بود جواب داد.
-فقط یه سری چیزا درمورد اون سه تا آژیر بود.
یونجون تک خنده ای فیک زد و با استرسی که از صداش معلوم بود سریع گفت:
+پس بیا برگردیم پیش دو...
-نه!
بومگیو سریع حرفش رو قطع کرد و در حالی که دوباره اسلحش رو در میاورد به طرف یونجون که نزدیک در بود رفت.
-توی این راهرو یازده تا اتاق هست و ما داخل هشتمییم! دیوونه شدی؟! باید بقیه رو هم تا اینجاییم چک کنیم!
+اما...
-مکان امن ما اتاق اوله، جایی که دوک هست! ولی اگه برگردیم اونجا و بعد دوباره بخوایم این همه راه تا اتاق نهم، دهم و یازدهم بیایم خطرش بیشتره! یه بار از حرفت بیا پایین چوی یونجون!!!
یونجون چشم غره رفت و چند لحظه مکث کرد.
نظرش کاملا با بومگیو متفاوت بود. اون مسیرِ طولانی رو، و یونجون بودن توی هر جایی به جز اتاق اول رو خطر میدونست!
سرش رو بلند کرد و با چشمایی ریز شده به پسری که جلوش ایستاده بود غرید.
+به نفعته بلایی سرمون نیاد وگرنه زودتر میکشمت!
بومگیو که از راضی شدن یونجون خوشحال بود بی توجه بهش نیشخندی زد و سریع اما بی صدا در رو باز کرد.
سرش رو آروم بیرون برد و هر دو چند ثانیه سکوت کردن. با دیدن اینکه کسی نیست آروم زمزمه کرد.
-این طرفا نیستن... بیا.در حالی که با سرعت نور در حال باز کردن کشو های میز اتاق دهم بود خطاب به یونجونی که اونور اتاق داشت پشت کتاب های کتابخونه رو چک میکرد چیزایی که توی برگه ها بود رو توضیح داد.
-لارا، لوسی، لیزا، سه تا دختر کاترین در واقع هیچ شباهتی با کلمه دختر ندارن!
یونجون در حالی که کارد کوچیکی که لای کتاب پیدا کرده بود رو توی جیبش میذاشتش ابرو بالا فرستاد.
+منظورت چیه؟!
از پشت میز بلند شد و به طرف طاقچه ی کنار پنجره رفت.
-بلک کوئین در ازای کشتن چند نفر یه سری برگه با فرمول های مختلف به کاترین داد. اون فرمول ها کاترین رو از یه دسته خفاشِ کثیف به سه تا دختر رسوند.
+چ.. چی؟!!
یونجون با کتاب توی دستش چرخید و با چشمایی گرد شده به بومگیو که پشتش بهش بود نگاه کرد. بومگیو با دیدن اینکه چیز دیگه ای اون اطراف نیست نفس عمیقی کشید و به طرف یونجون چرخید.
-برای همینه اونا میتونن سرعت زیادی داشته باشن، پرواز کنن یا حتی به خفاش تبدیل بشن.
بومگیو بی توجه به یونجونی که بخاطر شنیدن اون حرف ها هنگ کرده بود، به طرف در رفت و زمزمه کرد.
-بجنب! فقط یه اتاق دیگه مونده.
BẠN ĐANG ĐỌC
Game Of Love
Fanfictionیه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث بشه به عقل خودشون شک کنن؟! اون شرط بندی... اون بازی... هیچ چیز دیگه عادی نبود. اونا وارد بازیی شده...