𝟏𝟒 - 𝘚𝘦𝘤𝘳𝘦𝘵 𝘖𝘧 𝘛𝘩𝘦 𝘛𝘳𝘦𝘦

426 75 20
                                    

+هنوز نمیخوای حرف بزنی؟
نفس سنگینی کشید و بی توجه به یونجون به طرف اون درخت بزرگ رفت.
این بار نمی‌خواست چیزی که دیده بود رو به زبون بیاره. چی می‌گفت؟ این که یونجون ممکن بود هر لحظه تا یه قدمی مرگ بره؟! بومگیو حتی نمی‌خواست پیش اون درخت برگردن تا اون اتفاق اونجا بیوفته اما حالا...
کریستال هایی که دستش بود رو دونه دونه برداشت و مشغول گذاشتنشون توی حفره ی درست روی درخت شد. یونجون که تمام مدت از فاصله ی چند قدمیی به درخت به پسر کوچیکتر خیره بود با نشنیدن جواب کلافه دستی توی موهاش کشید و اون هم برای گذاشتن بقیه کریستال هایی که دست خودش بود به طرف درخت رفت.
برای حدود یک دقیقه جو نسبتا سنگینی توی فضا حاکم بود. ذهن بومگیو درگیر اتفاقی که قرار بود چند دقیقه بعد بیوفته و ذهن یونجون... شاید درگیر نقشه ای جدید.
+باید تمومش کنیم.
بومگیو آخرین کریستال رو روی درخت گذاشت و گیج سرشو به طرف پسری که کنارش بود چرخوند.
-ولی هنوز یکی مونده...
یونجون کلافه دستشو روی آخرین حفره ی خالی که درست جلوشون بود کشید و غرید.
+تا پیداش نکنیم به اون اصطبل فاکی برنمیگر...
×پیداتونننن کردممممم!!!!
عربده ای که از فاصله ای نزدیک به گوششون رسید جسم جفتشونو لرزوند و توی یه صدم ثانیه سرشونو به طرفش بلند کرد.
+فاککک!!! بدووو!!!
یونجون فریاد زد و دست بومگیویی که خیره به چیزی خشک شده بود رو دنبال خودش کشوند. ثانیه بعد بومگیو که بدون دونستن مقصد دنبال یونجون می‌دوید در حالی که اسلحش رو در میاورد فریاد زد.
-پیداش کردمممم!
یونجون دست بومگیو رو محکم تر گرفت و قدماش رو تند تر کرد.
+چیی؟!!!
پسر کوچیکتر با دست چپش که آزاد بود بدون اینکه از سرعتش کم کنه چرخید و لوکی که دیوانه وار پشتشون می‌دوید رو هدف گرفت.
-آخرین کریستال رو پیدا کردم!!!
شلیک کرد و نگاهش رو به چیزی که گردن مرد بود انداخت.
×آههه!!! لعنتییی!!!
-توی گردنشه! کریستال سفید رنگ تو گردنشههه!!
لوک برای ثانیه ای از درد ایستاد و دستشو روی پهلوی خونیش گذاشت. یونجون با دیدن اون صحنه ناگهانی و احمقانه سر جاش ایستاد.
-فاااکک!
بومگیو که اونقدر یهویی نتونست خودش رو کنترل کنه فاصله ای با افتادن نداشت که توی کسری از ثانیه دستی پشت کمرش حلقه شد و نگهش داشت.
بدون اینکه نگاهش رو از لوک بگیره با لحنی قاطع و جدی گفت:
+ضربه بعدی رو میزنم، تا آسیب دیده و مکث کرده به طرف درخت می‌دوییم! اهمیت نمیدم اگه بلد نیستی! باید بتونی از اون درخت بری بالا!
-چ.. چی؟!!!!
+حالاااا!!!
یونجون توی کسری از ثانیه چرخید و کارد نسبتا بزرگی رو طرف لوک پرت کرد که باعث شد دوباره ناله کنه و این بار روی زمین بیوفته.
×نهههه!!! میکشمتونننن
هر دو با بیشترین سرعت طبق نقشه ی یونجون از کنار لوک رد شدن و دوباره به طرف درخت دوییدن.
-میخوای چه غلطی کنییی؟!!
چیزی که فکر میکنم رو نگو!
چیزی که فکر میکنم رو نگو!
چیزی که فکر میکنم رو نگو!
چیزی که فکر میکنم رو نگو!
چیزی که فکر میکنم رو نگو!
+باید اون کریستال رو از گردنش در بیارم!
چیزی که فکر می‌کرد رو گفت و التماس های توی قلب بومگیو رو خفه کرد.
×نمی‌تونید فرار کنید!!!!
-این احمقانستتت!!! میکشتت!!!
بومگیو همزمان با فریاد و دوییدن دوباره ی لوک غرید. یونجون بدون اینکه از سرعتش کم کنه پوزخندی زد و بهش نگاه کرد.
+مگه همینو نمیخوای؟!
-خفهههه شووووو!!!!
بومگیو با تمام وجودش فریاد زد و دوباره به طرف لوک چرخید. حرصش رو با شلیک های پی در پیی که به طرفش می‌کرد خالی کرد و با دیدن ایستادنش دوباره چرخید و غرید.
-انجامش میدم! ولی اگه چیزیت بشه خودم زودتر میکشمت!!!
بی توجه به یونجونی که بهت زده بهش نگاه می‌کرد به طرف درخت رفت. پسر بزرگتر ثانیه بعد پلکی زد و به خودش برگشت. وقتی برای هدر دادن نبود!
چشماش رو بست و توی یه پلک به هم زدن سر جاش ایستاد.
+وقتشه آخرین بار رو به یاد موندنی کنیم لوک!
چشماش رو باز کرد که با دیدن بومگیویی که به سختی مشغول بالا کشیدن خودش از درخت بود پوزخند زد. ثانیه بعد به طرف لوکی که مطمئن بود چند قدم بیشتر باهاش فاصله نداره چرخید.
لوک با چشمایی قرمز رنگ و صورتی خونی خنده ای ترسناک کرد و خواست چند قدم باقی مونده رو طی کنه که همون لحظه برق چیزی روی هوا به طرف صورتش و ثانیه بعد درد و سوزش طاقت فرسایی رو توی چشم چپش احساس کرد.
×چشمَمممممم!!!!
بومگیو با چندشی صورتش رو جمع کرد و نگاهش رو از اون صحنه ی چندش گرفت. دیدنِ لوکی که خون از چشمش سرازیر شده بود...؟ افتضاح ترین صحنه برای دیدن بود!
پاهاش رو یه طرف شاخه ی درخت آویزون کرد و بی معطلی خواست اسلحش رو چند متر اونور تر روی لوک  هدف بگیره.
-لعنتییی!
پارچه های مزخرفی که از شاخه های جلوش آویزون بودن با هر بادی که می‌وزید جلوی هدفش رو می‌گرفتن.
چند متر جلوتر یونجون خواست از ضعف لوک استفاده کنه و جلوتر بره که همون لحظه لوک با سرعت و قدرت غیر طبیعی چاقو رو از چشمش بیرون کشید و فریاد زد.
×دیگه بسهههه!!! بچه ی احمقققق!!!
توی کسری از ثانیه جلو دویید و هر دو دست یونجون رو از پشت گرفت.
-یونجون مراقب باشششش!!
بومگیو با دیدن اون صحنه ترسیده فریاد زد و سریع اسلحش رو برای پایین اومدن از درخت پایین آورد.
+بومگیو پایین نیااا!!!
یونجون در حالی که بین دستای لوک که دور گردنش حلقه شده بود دست و پا میزد به سختی فریاد زد.
توی کسری از ثانیه بی توجه به حرفی که شنیده بود از شاخه ی درخت پایین پرید که همون لحظه با دیدن لوکی که حالا چاقویی بزرگ زیر گلوی یونجون گذاشته بود قلبش از حرکت ایستاد و اون سرمای مرگ آور آشنا رو دوباره درونش احساس کرد.
-یونجوننننن!!!
پسر بزرگتر نگاهش رو از برق آشنای چاقوی خودش که زیر گلوش بود گرفت که توی کسری از ثانیه روی بومگیویی که حالا پایین درخت بود و داشت با سرعت دیوانه واری طرفشون می‌دوید داد. با صدا و چشمایی آغشته به ترس فریاد زد:
+نهه بومگیو نههه!!!
صدای خنده ی لوک همزمان شد با درد خراشی که روی گردنش گذاشته شد.
×بازی! احمقانتون! تموم! ش...
صدای قاطع و جدی بومگیو حرفش رو نا تموم گذاشت.
-حق با توعه! بازیمون با تو تموم شد لوک.
و ثانیه بعد صدای شلیک های پی در پی درست توی قلب لوک توی اون مزرعه ی طلسم شده پیچید و صدای کلاغ های روی درخت ها رو بیدار کرد.
جسم نیمه جون لوک بعد از ناله ی عجیبش روی زمین افتاد و همون لحظه یونجون از شدت خفگیی که توی اون ثانیه ها داشت با نفس تنگی روی زانو هاش خم شد.
-یونجونننن!
بومگیو بی قرار به طرف پسر دویید. دستشو روی کمر یونجون گذاشت و برای دیدن صورتش خم شد.
-هیونگ حالت خوبه؟! حرف بزن!
یونجون نتونست حس خوبی که از نگرانی بومگیو گرفته بود رو رد کنه. شاید هر وقت دیگه ای بود رفتار دیگه ای می‌کرد، اما اونا وقتی برای هدر دادن نداشتن. آروم سر تکون داد و همزمان با کشیدن دستش روی خونی که از گردنش می‌ریخت صاف ایستاد.
+تا دوباره بلند نشده باید تمومش کنیم!
بومگیو خواست حرفی بزنه که یونجون مهلت بهش نداد و زودتر از زیر دستاش بیرون رفت. روی بدن نیمه جون لوک خم شد و با یه حرکت بند گردنبندش رو برید و کریستال رو ازش بیرون کشید.
+گرفتمش!
کریستال رو طرف بومگیو انداخت و پسر توی هوا قاپیدش. توی یک پلک به هم زدن به طرف درخت دوییدن.
ثانیه های آخر بود...
ثانیه های آخر لوک،
ثانیه های آخر جنگ،
ثانیه های آخر اون مرحله
و ثانیه های آخر راز اون درخت مرموز.
جلوی حفره ی خالی ایستاد و نفس سنگینی کشید. نیم نگاهی به یونجون انداخت و با دیدن سر تکون دادنش آخرین کریستال رو سر جاش گذاشت.
باد پر صدا و قدرتمندِ ثانیه بعد، باعث شد با گیجی سریع به درخت نزدیک شن و برای تکون نخوردن محکم بگیرنش. صدای تیز باد گوششون رو هدف می‌داد و برف های روی زمین که حالا بخاطر باد توی هوا بودن چشماشون رو هدف قرار می‌دادن. به جز درخت بزرگی که پشتش سنگر گرفته بودن بقیه درخت ها و هر چیزی که توی اون مزرعه وجود داشت تا سر حد شکستن خم شده بود. تغییرات عجیبی داشت میوفتاد و هیچ کدوم از اون دو نفر توضیحی براش نداشتن.
بومگیو با چشمای بسته در حالی که محکم به درخت چسبیده بود یه دستشو روی جلیقه ی مشکیش که حالا بند هاش در حال باز شدن بود گذاشت و فریاد زد:
-چه فاکییی داره اتفاق میوفتههه؟!!!
یک ثانیه...
دو ثانیه...
سه ثانیه...
اون قدری گذشت تا حساب ثانیه ها از دست یونجون در رفت و بعد بالاخره اون صدا و اون باد قدرتمند قطع شد. آروم چشماش رو باز کرد و به اطراف نگاه کرد.
دیگه خبری از برف های روی زمین نبود، خبری از پیچ و تاپ زمین کشاورزی و همچنین خبری از چوب های روی زمین نبود. سطح خاکیی کاملا صاف.
-ل.. لوک...
نگاهش رو از اطراف گرفت و به طرف جایی که چند لحظه قبل لوک اونجا بود چرخوند. اثری ازش نبود. نفس عمیقی کشید و چشما‌ش رو بست. آروم زمزمه کرد.
+بالاخره گورشو گم کرد!
-آم... یونجون..؟!
زمزمه ی دوباره بومگیو که این بار با گیجی و تردید بود که باعث شد چشماش رو باز کنه و با پارچه هایی که توی کسری از ثانیه اطرافشون از درخت پایین میوفتادن روبرو شه. گرده های زرد رنگی توی فضا نمایان شد. ثانیه بعد نگاه یونجون به سایه ی افتادن چیزی از بالای درخت روی زمین افتاد و سریع جا خالی داد. بر خلاف تصورشون چیزی زمین نیوفتاد. گیج سرشون رو بلند کردن که با جسمی کوچیک و طلایی رنگ که با ربانی به رنگ خودش از پایین ترین شاخه ی درخت آویزون بود روبرو شدن.
+این چه کوفتیه؟! همش همین؟!
بومگیو که بخاطر گیمر بودنش به خوبی اون رو می‌شناخت پوفی کشید و با چشم غره طرف شاخه رفت. روی نوک پاهاش ایستاد و همونجور که با دستایی بالا برده ربان رو از دور شاخه باز می‌کرد توضیح داد.
-این چیزیه که برای بیرون رفتن از این دنیای مزخرف بهش نیاز داریم!
+این؟!
جسم طلایی رنگ که به اندازه کف دستش بود و روش با کریستال های رنگارنگ پر شده بود رو از درخت پایین کشید و بین دستاش گرفت.
-دسته ی چاقوعه. اگه به جای بلوف زدن واقعا یه ذره بازی می‌کردی می‌فهمیدی غول مرحله آخر رو باید با یه چیز خاص از بین ببریم. شرط میبندم همین باشه...
حرفش رو با نزدیک شدن یونجون خورد. نگاهش قفل خراش روی گردنش که هنوز ازش خون می‌چکید شد. بی اختیار گوشه لبش رو گاز گرفت و قدمی نزدیک تر رفت. دست لرزونش رو آروم بالا برد و سر انگشت اشاره و وسطش رو روش کشید که همون لحظه یونجون از سوزش چشماش رو بست و فشرد. بومگیو آروم زمزمه کرد.
-باید ترمیمش کنی وگرنه...
سنگین شدن چشماش و سرگیجه ی آشناش حرفش رو ناتموم گذاشت. خیلی زود به جای سرمای باد و بوی خاک، گرما و بوی عود رو احساس کرد. صدای ملودی کلاسیک و آرومی که گوشاش رو نوازش کرد کنجکاویش رو برای باز کردن چشماش بیشتر کرد. آروم چشماش رو باز کرد. روی صندلی چوبیی کنار پیشخون نشسته بود و جلوش مردی با موهای فر و قهوه ای توی لباسی کهنه که مشخصا برای ویتر ها بود ایستاده بود. پشت مرد از زمین تا اون سقف چوبی پر بود از قفسه های انواع مختلف شراب اما چیزی که برای بومگیو عجیب بود این بود که تک تک اون ها شکسته بودن. ثانیه بعد دستی که روی رون پاش نشست سرش رو به طرف چپش چرخوند که توی فاصله ی کمی با یونجونی که کنارش رو صندلی نشسته بود مواجه شد. پسر ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی عجیب زمزمه کرد.
+حالت خوبه..؟
با گیجی دهنش رو برای جواب دادن باز کرد که خیلی زود دوباره سرگیجه باعث بستن چشماش و برگشتنش به واقعیت شد. دوباره سرمای باد و بوی خاک رو احساس کرد.
+هی... گیو! چیزی دیدی؟!
با حس خیسی خون زیر انگشتاش چشماش رو باز کرد و زیر نگاه کنجکاو یونجون جدی دوباره حرفش رو تکرار کرد.
-باید ترمیمش کنی.

Game Of LoveDove le storie prendono vita. Scoprilo ora