𝟐𝟎 - 𝘋𝘪𝘴𝘵𝘢𝘯𝘤𝘦

395 71 25
                                    

توی جاده ای پرت و کثیف که به بالایی ترین نقطه ی روستا و جنگل اطرافش می‌رسید روی برف های سرد و لیز قدم بر‌میداشت. فاصله ی زیادی بین خودش و فریادهاشون توی نقطه ای که حدود نیم ساعت قبل بود وجود داشت اما به راحتی هنوز فریاد هاشون رو می‌شنید. ترس، خشم، زخم و در عین حال حس ناشناخته و جدیدی رو توی چند دقیقه به زبون آورده بودن که به جای نزدیک تر کردن از هم دورشون کرده بود؛ اونقدری که حالا بومگیو بی توجه به خطر های تنها بودن توی اون دنیای عجیب داشت به طرف مقصدی نامعلوم می‌رفت.
همزمان با پیچیدن صدای زوزه ی بعدیِ باد، صدای برخورد پر سرعت چیزی به زمین و حرکتش توی فضا پیچید.
+هی! برو حیوون!
گربه ی نارنجی رنگ و بدبخت از ترس بی معطلی از پسر بالا رفت و جایی توی بغلش بین دستاش مخفی شد. اون صدا برای پسر آشنا بود، اون‌قدری آشنا که وادارش کرد سر جاش بایسته و به طرف کالسکه ای که با سرعتی دیوانه وار از پایینِ جاده به طرفش میومد بچرخه.
از اون خنده های مزخرف، کالسکه ی قدیمی و ظاهر کسی که در حال روندن کالسکه بود به راحتی می‌شد حدس زد اون کیه.
+سریع‌تر حیوون! دارک استار به کمکمون نیاز داره!
آره... بومگیو واقعا به تنها نبودن نیاز داشت، پس شاید برای اولین بار با تمام خوشحالیش منتظر رسیدن دوک شد.
توی یه پلک به هم زدن کالسکه جلوش ایستاد و سر دوک به طرفش چرخید.
+هی! منتظر چیی؟ بپر بالا!
بومگیو بی معطلی طرف اتاقک کالسکه ای که حالا با چیزی که همیشه بود متفاوت بود رفت و پشتش نشست.
دوک، در حالی که روی صندلی پشت اسب نشسته بود ضربه ای به اسب زد و خیلی زود سفر به مقصد نامعلومشون شروع شد. پسر کوچیکتر توی اتاقک کوچیک که سقف و دیواره هایی سفید از پارچه و زمینه ای چوبی داشت دراز کشید.
نقطه به نقطه ی بدنش از خستگی درد رو فریاد میزدن.
کمرش بخاطر ایستادن بیش از اندازه،
پاهاش بخاطر تمام دوییدن ها،
دستاش بخاطر گرفتن اون اسلحه ی مزخرف،
سرش بخاطر تمام اتفاقاتی که از سر گذرونده بود،
و قلبش بخاطر حس مزخرفی که حتی نمی‌دونست چیه.
با حس حالت تهوع و سرگیجه ی همزمانی که گرفت بعد از مدت طولانیی فهمید دوباره قراره تصویری از آینده ببینه، آینده ی وحشتناک بازیی که بهش عادت کرده بود.
همزمان با بسته شدن چشماش صدای زوزه گرگ رو از نقطه ای خیلی نزدیک بهش شنید و باد سرد رو روی پوستش حس کرد.
×همه جا رو خوب بگردین! اون عوضی باید همینجا ها باشه!
چشماش رو باز کرد و به جنگلِ غرق تاریکی شبِ اطرافش نگاه کرد. اونجا جایی نبود که خودش و دوک توش بودن. با استرسی که دلیلش رو نمی‌دونست طرف درخت بزرگی که کنارش بود رفت و بی صدا پشتش مخفی شد. سرش رو کمی بیرون آورد و با چشمایی ریز شده با دقت به روبروش نگاه کرد.
×رئیس اینجا! اینجا یه آتیش روشنه!
توی فاصله ای صد قدمی، نزدیک به بیست نفر از سرباز های بلک کویین با مشعلی که توی دست هر کدوم بود، مشغول گشتن بودن.
آب دهنش رو قورت داد و کامل پشت درخت مخفی شد. از پشت کامل به تنه ی درخت چسبید و چشماش رو بست.
خودش با دوک بود و اگه اونا دنبالش بودن باید همون اطراف خبری از دوک یا کالسکش می‌بود. چشماش رو باز کرد و توی تاریکیِ بی انتهای روبروش دنبال نشونه گشت.
هیچ خبری نبو...
فکرش کامل نشده بود که صدای تکون خوردن چیزی از بالای سرش و ثانیه بعد ریختن ذره ای خاک رو روی موهاش حس کرد.
بی اراده با اخم به بالا سرش نگاه کرد که با دیدنش بهت زده شد.
ناباور زمزمه کرد:
-ی.. یونجون...
و همون لحظه بود که دوباره سرگیجه و حالت تهوع بهش هجوم برد و نشونه از برگشتش به نقطه ی اصلی داد.
سرباز ‌های بلک کویین دنبال خودش نبودن...
اونا دنبال یونجون بودن. یونجونی که حالا مایل ها با بومگیو فاصله داشت و هیچ کمکی بهش نمی‌شد کرد.
ثانیه بعد با اخم چشماش رو باز کرد. در حالی که به سقف پارچه ای کالسکه خیره شده بود ضربه ای به پیشونیش زد و خطاب به خودش غرید.
-چرا نگرانش باشم؟! چرا حتی باید به اون فاکر کمک کنم؟!
توی اون لحظه، قلب و مغزِ خسته ی پسر جوابی برای سوال‌هاش نداشتن.
+واتسون! چیزی گفتی؟!
بومگیو دستی توی موهاش کشید و با صدای بلندتر سوال جدیدی پرسید:
-کجا میریم؟! کی میرسیم؟!
دوک ضربه ای به اسب زد و خونسرد جواب داد.
+اونقدری وقت داریم که خوب بخوابی. بیدار شدی درموردش حرف میزنیم.
و این دنیای بازی بود که مثل همیشه اجازه ای به بومگیو برای مخالفت نداد و زودتر از اینکه فکرش رو کنه چشماش اون رو به دنیای خواب بردن.


Game Of LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang