یونجون جلو رفت و تیکه کریستال رو از دست بومگیو قاپید. گیج جلوی صورت خودش گرفت و ابرو بالا انداخت.
+دقیقا این کوچولوی زشت رو باید تا وقتی همشونو پیدا کنیم با خودمون حمل کنیم؟!
دوک این بار جدی جواب داد.
×دقیقا توی جنوبی ترین قسمت مزرعه یه درخت بزرگ وجود داره. اونقدری بزرگ، استوار و قدیمی هست که بتونید به راحتی تشخیصش بدین. روی تنه ی اون درخت قسمت های خالیی وجود داره که هر کدوم مخصوص یکی از تیکه کریستال ها هستن.
مکثی کرد و مرموز بهشون نگاه کرد.
×رازی پشت اون درخت خوابیده که فقط با تکمیل کردن اون تنه میتونید بهش برسید، البته اگه زنده بمونید!
بومگیو اخم کرد و چند قدم جلو رفت.
-تو راز رو میدونی!
دوک مکث کرد و مرموز بهشون نگاه کرد.
×رازی پشت اون درخت خوابیده که فقط با تکمیل کردن اون تنه میتونید بهش برسید، البته اگه زنده بمونید!
+عایشش... گندش بزنن! باز باطریش تموم شد!
یونجون چشم غره رفت و نالید. بومگیو هم کلافه چشم غره رفت و به طرف یونجون چرخید. به کریستال توی دستاش نگاه کرد و زمزمه کرد.
-باید بریم پیش درخت... احتمالا چیزی اونجا هست که کمکمون کنه.
یونجون پوفی کشید و کریستال رو توی جیبش گذاشت. چرخید و با قدمای آروم به طرف در رفت اما بر خلاف کارش با نارضایتی حرف زد.
+اون بیرون فقط یه لوک هست که معلوم نیست به اندازه برادرش احمق باشه یا نه!همونجور که به پشت راه میرفت از گوشه ی اسلحش برای صدمین بار به پشت سرش نگاه کرد. عجیب بود، ولی خبری از لوک نبود.
+بیا. باید این باشه.
چرخید که همون لحظه با عجیب ترین درختی که تو عمرش دیده بود روبرو شد.
-ا.. این؟!
با اکراه گفت و پشت سر یونجون جلو رفت. درختی بزرگ و قطور، همونجور که دوک گفته بود قدیمی بود و این بین چند تا درخت خشک شده و کوچیکی که با فاصله ی زیادی ازش بودن واضح بود. شاخته های درخت به قدری زیاد و بزرگ بودن که با بلند کردن دستش به راحتی میتونست خودشو ازش بالا بکشه. شاید تا اینجا زیاد عجیب به نظر نمیرسید، اما خب...
زیر یکی از شاخه ها ایستاد و دستش رو بلند کرد. تیکه پارچه ی مشکیِ آویزون شده رو توی دستش گرفت. گیج به بقیه تیکه پارچه هایی که از هر شاخه، چه پایین چه بالا، چه بلند و چه کوتاه آویزون شده بود نگاه کرد. اونا چی بودن...؟
با حس خیسی دستشو پایین آورد و به کف دستش که حالا قرمز بود نگاه کرد. چشماش توی کسری از ثانیه بهت زده شد. اون پارچه ها آغشته به خون بودن.
شاید تاثیر دنیای بازی بود، اما یونجون هم درست همون لحظه اون طرف درخت این کار رو کرد و همین نتیجه رو گرفت.
پسر کوچیکتر با قدم های آروم به تنه درخت نزدیک شد و دست قرمزش رو برای پیدا کردن حفره های پازل روش کشید. با فرو رفتن انگشتاش داخل یکی از حفره ها سریع دستش رو برداشت و بهش نگاه کرد. خودش بود، یکی از اون حفره ها.
+مال این یکی رو پیدا کردم!
بدون اینکه نگاهش رو از تنه ی درخت بگیره دورش چرخید و اون طرفش کنار یونجون ایستاد. یونجون بعد مکثی کوتاه، کریستال نارنجی رنگ رو از جیبش بیرون آورد و طرف حفره ای که توی پایین ترین قسمت درخت، نزدیک ریشه های بزرگش بود خم شد. کریستال رو به طرفی که حفره بود توی دستش چرخوند و آروم داخلش گذاشت.
باید یه اتفاقی میوفتاد.
باید یه اتفاقی میوفتاد.
باید یه اتفاقی میوفتاد.
باید یه اتفاقی میوفتاد.
زمزمه ای بود که هر دو با خودشون داشتن اما، نتیجه ای که گرفته بودن چیز دیگه ای بود.
بعد از چند ثانیه یونجون صاف ایستاد و پوکر به درخت نگاه کرد.
+همین؟! هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته؟!!
بومگیو که اون هم ضد حال خورده بود شونه بالا انداخت و به تنه درخت نزدیک شد. دستش رو دوباره اما این بار از بالا تا پایین درخت کشید و همونطور که دور تا دور درخت میچرخید مطمئن شد هیچ حفره ای رو جا نندازه.
یونجون که نمیفهمید اون پسر چیکار میکنه بی حوصله نفس سنگینی کشید و بی هدف چند قدم عقب رفت. سرش رو بلند کرد و به شاخهی های بزرگ اون درخت نگاه کرد که ثانیه ی بعد برق چیزی توجهش رو جلب کرد.
-یازده. یازده تا باید پیدا کنیم که الان یکیش رو داریم، ده تا مونده.
یونجون بدون اینکه نگاهش رو از چیزی که روی سومین شاخه ی درخت بود بگیره جلو رفت و تصحیح کرد.
+نُه تا.
-چی؟!
بومگیو گیج به پسری که ثانیه بعد دستاشو لبه ی درخت گذاشت و مشغول بالا رفتن ازش شد نگاه کرد. ا.. اون چرا داشت انقدر بالا میرفت..؟
بی اختیار با نگرانیی که حالا توی وجودش حس میکرد گفت:
-مراقب باش..!
صداش بلند نبود... ولی آروم هم نبود. در واقع چیزی بود که از دهنش بیرون پریده بود، چیزی که با شنیدنش از دهنش خودش هنگ کرد و سریع دستشو روی دهنش گذاشت.
همون لحظه یونجون کریستال قرمز رنگ رو چنگ زد و همونجا روی شاخه نشست. شکلش فرق میکرد، ولی یکی از همونا بود.
+بگیرش!
و همون لحظه از بالا طرف بومگیو که درست زیر شاخه بود انداخت. پسر کوچیکتر که هنوز حواسش پرت چیزی بود که گفته بود یهو به خودش اومد و گیج نگاه کرد که همون لحظه کریستال روی زمین جلوی پاش افتاد.
یونجون چشم غره رفت و کلافه تشر زد.
+احمق!
بومگیو اخم کرد و خم شد تا برش داره که همون لحظه صدای سرفه ای که توی اون مزرعه ی خالی پیچید لرزه به تنش انداخت.
یونجون آب دهنش رو قورت داد و از اون بالا به اطراف نگاه کرد.
+لعنتی! بدو! باید بیای بالا!
بومگیو با ترس کریستال رو بین دستاش گرفت و به بالا نگاه کرد.
-چی؟! من نمیتونم!
یونجون بدون معطلی دو پاش رو یه طرف شاخه گذاشت و یه دستش رو طرف پسر دراز کرد.
بومگیو کلافه پاش رو زمین کوبید و با ترس غرید.
-گفتم نمی...
+پس بمون همون پایین!
یونجون بلندتر غرید و حرفشو نیمه تموم گذاشت. بی توجه به بومگیو پاهاش رو روی شاخه جمع کرد و شاخه های دیگه رو جلو کشید تا مشخص نباشه.
-چ.. چی؟! منو این پایین ول کردی؟!!!
بومگیو بدون اینکه نگاه پر از وحشتش رو از اطراف بگیره با ترس و حرص نالید.
-ی.. یونجون! احمق نباش! ب.. بیا پایین!
اون اطراف هیچ جایی برای قایم شدن نبود و بومگیو خوب این رو میدونست. تا چشم کار میکرد پر بود از زمینِ خالی از درخت و گندم، یا اگه درختی هم بود، اونقدری کوچیک بود که نمیشد پشتش مخفی شد. هیچ چیزی برای مخفی شدن جز همین درخت وجود نداشت.
حالا به جز اون صدای سرفه ای که چند لحظه قبل شنید، صدای قدم های بزرگ و ترسناکی رو هم میشنید. چیزی که اون قدم ها رو ترسناک میکرد صداش بود، صدایی که به شدت نزدیک بود.
بومگیو چشماش رو بست و آب دهنش رو قورت داد. عقب رفت و با ترس بدنش رو به تنه ی درخت چسبوند. گیر افتاده بود و این رو خوب میدونست. هیچ راهی وجود نداشت... هیچ راهی به جز پسری که همون نزدیکی بود.
برای اولین بار توی اون روز ها، لحن تخسش رو کنار گذاشت و تمام مظلومیت و ترسش رو توی صداش ریخت. با صدایی که به زور شنیده میشد زمزمه کرد:
-ه..هیونگ ک..کمکم کن!
یک ثانیه...
دو ثانیه...
سه ثانیه...
ثانیه ها رو برای مرگش میشمرد. صدای شکسته شدن شاخه ای روی زمین درست از پشت درخت اومد و باعث شد خون توی رگ هاش از ترس خشک بشه. چشماش رو محکم روی هم فشرد و دو دستش رو کنار بدنش مشت کرد. صدای قدم های لوک که آروم دور درخت میچرخید رو به خوبی حس میکرد.
لطفا...
لطفا...
لطفا...
لط...
چهارمین خواهشش زیر لب کامل نشده بود که گرمای دستایی رو زیر دستاش احساس کرد و ثانیه ی بعد با قدرت باور نکردنیی بالا کشیده شد. با ترس پاهاش رو توی هوا تکون میداد که لحظه ی بعد به صورت نشسته روی شاخه گذاشته شد و دستی محکم روی دهنش اومد.
با ترس چشماش رو باز کرد که توی کسری از ثانیه چشماش گرد شد. روبروش یونجونی بود که با جدیت دستشو روی دهنش گذاشته بود و روی شاخه در حالی که کمرش به تنه ی درخت چسبیده بود و هر کدوم از پاهاش یه طرف شاخه آویزون بود نشسته بود. به خودش که روبروی یونجون توی فاصله کمی درست مثل اون نشسته بود و روش به یونجون بود نگاه کرد. با تعجب چند بار دیگه پلک زد.
اون چجوری این کارو کرده بود؟!!
یونجون آروم فشاری به دهن بومگیو وارد کرد و به خودش آوردش. با چشم اشاره کرد که حرف یا جیغ نزنه و بومگیو سریع سر تکون داد. یونجون آروم دستش رو برداشت و کنار اون یکی دستش توی فاصله ای که بین پاهای خودش و بومگیو بود روی شاخه گذاشت. نامحسوس به لوک که درست پشت درخت به اولین کریستالی که گذاشته بودن خیره شده بود نگاه کرد.
لوک تفاوت های زیادی با دوک داشت... شاید مهم ترین تفاوتش لاغر بودن و بور نبودنش بود. لوک پیرمردی تقریبا ۶٠ ساله اما با بدنی صاف، موهای ریخته که باقی موندش قهوه ای تیره بود، قدی کوتاه، لاغر و مثل دوک سفید پوست، توی لباس های کشاورزیِ قرمز رنگ و خاکی بود. در واقع... به ظاهر مشکلی نداشت و یه کشاورز عادی بود، اما یونجون میتونست به راحتی حدس بزنه که چقدر میتونست روانی باشه.
با حس دستای کوچیکی روی دو دستش سرش رو چرخوند و بدون حرف به بومگیویی که به هر جایی جز چشمای یونجون نگاه میکرد خیره شد.
بومگیو آروم دستای یونجون رو از روی شاخه برداشت و از هم باز کرد. بدون اینکه به چشمایی که بهش خیره بود نگاه کنه بی صدا خودش رو جلو کشید و توی فاصله ی خالیی که بین پاهای پسر ایجاد شده بود نشست. جوری که یه بازوش طرف یونجون بود کج شد و هر دو پای آویزونش رو بالا آورد و توی بغلش جمع کرد. زیر نگاه متعجب یونجون چند میلی متر فاصله ی بینشون رو پر کرد و خودش و پاهای جمع شدش رو به یونجون چسبوند و سرشو جایی بین ترقوه و گردنش گذاشت. جوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد.
-پاهاتو بیار بالا... میبینه.
یونجون آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد بی جنبه بازی در نیاره. پاهاش رو دو طرف بومگیو بالا آورد و دورش روی شاخه گذاشت که باعث شد بیشتر بهش بچسبه.
×عوضیا!!!
صدایی که حالا درست از زیر شاخه ای که روش بودن میاومد هر دوشون رو به واقعیت برگردوند. یونجون این بار از ترس آب دهن قورت داد. بدن بومگیو به وضوح لرزید و چشماش دوباره رنگ وحشت گرفت. حتی نمیخواست سرش رو برای دیدن اون مرد خم کنه.
یونجون با وجود ترسی که داشت نیم نگاهی نگران به بدنی که بهش چسبیده بود و میلرزید انداخت. بالاخره دلش طاقت نیاورد و مغز لعنتیش رو شکست داد.
دستش رو آروم دور کمر و بازوی پسر حلقه کرد و برای مطمئن کردنش به خودش فشردش. پسر کوچیکتر سرش رو در حدی که بتونه بالاخره به چشمای یونجون نگاه کنه از شونش فاصله داد و توی اون فاصله ی کم با ترس بهش خیره شد.
یونجون به راحتی میتونست تپش قلب بومگیو رو زیر دستاش حس کنه. اون یکی دستش رو جلو برد و یه طرف صورت پسر گذاشت. با شصتش آروم اون گونه ی نرم که از سرما قرمز بود رو نوازش کرد. بومگیو بی اراده مثل بچه ای که توی مکان امنش از هیولای بیرون مینالید آروم نالید.
-ه.. هیونگ...
یونجون با لبخندی که بخاطر دوباره شنیدن اون لقب از زبون پسر موردعلاقش بود آروم با دستی که کنار صورت پسر بود صورتشو جلو کشید و در کمال تعجب بومگیو مطیعانه جلو اومد. یونجون لب هاش رو روی پیشونی پسر گذاشت و بوسه ای آرومی روش نشوند.
×همین نزدیکانننن!!! پیداتون میکنمممم!!!
فریاد ترسناک لوک درست بر خلاف زمزمه ی آروم و آرامش بخش یونجون کنار گوش بومگیو بود.
+آروم باش گیو... نمیذارم اتفاقی برات بیوفته...
بومگیو با لبخندی که حالا با وجود ترسِ توی وجودش، بخاطر حس خوبی که توی قلبش بود به وجود اومده بود به چشمای مطمئن یونجون نگاه کرد و آروم سر تکون داد.
همون لحظه لوک با قدم های سریع و پر سروصدا مثل دیوونه ها از اونجا دور شد.
دو دقیقه...
سه دقیقه...
چهار دقیقه...
هیچ کدومشون نمیدونستن از بازی عقربه های ساعت چقدر گذشت و اونا هنوز توی همون حالت همدیگه رو بغل گرفته بودن.
+باید زودتر برگردیم... اینجا امن نیست.
بومگیو با حس بدی که برای خودش هم عجیب بود سری که دوباره توی اون دقایق روی قفسه سینه ی یونجون گذاشته بود رو برداشت و به نشونه تایید سر تکون داد.
یونجون بومگیو رو از خودش فاصله داد و نفس عمیقی کشید. از بالا به اطراف نگاه کرد و وقتی مطمئن شد دیگه اثری از لوک نیست دستشو به تنه ی درخت گرفت و آروم پایین رفت.
بومگیو آب دهنش رو قورت داد و به تنه ای که پسر ازش به راحتی پایین رفت نگاه کرد. اونم باید از اونجا پایین میرفت...؟
+بومگیو!
یونجون برای بار دوم با صدای بلندتری گفت و بومگیو رو به خودش آورد. پسر کوچیکتر با دلیلی که فقط خودش میدونست اخم کرد و از بالا نگاهش کرد. یونجون بی توجه به اخمش زیر شاخه ایستاد و دستاشو طرفش دراز کرد.
+بجنب! میگیرمت.
نگاه بومگیو رنگ تردید گرفت.
-اما...
+میخوای این بار جدی ولت ک...
-نه نه نه!!
بومگیو اون لحن بدون شوخیِ پسر رو با ترس قطع کرد و ثانیه بعد بدون فکر کردن خودش رو انداخت. یونجون به راحتی دستاشو دور کمر و زانوی پسر گرفت و براید استایل گرفتش.
-واو!
بومگیو با تعجب از فرودِ خوبش در حالی که به یونجون خیره بود گفت. پسر تک خنده زد و سریع زمین گذاشتش.
+وقتش نیست! کریستالو بزار، باید برگردیم.
-گیو.
یونجون ابرو بالا انداخت و گیج پرسید:
+چی؟!
بومگیو نفس عمیقی کشید به طرف درخت رفت. در حالی که دنبال حفره ی مخصوص کریستال توی دستش میگشت گفت:
-گیو صدام کن. باحال تره.
YOU ARE READING
Game Of Love
Fanfictionیه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث بشه به عقل خودشون شک کنن؟! اون شرط بندی... اون بازی... هیچ چیز دیگه عادی نبود. اونا وارد بازیی شده...