×مثل همیشه به موقع!
جلوی گاری ایستادن. هر دو با دلایل خودشون بی حوصله تر از چیزی بودن که بخوان بحث کنن.
+تا تعریف میکنی شاید بد نباشه یه گشتی تو بساطت بزنم... هوم؟!
یونجون هوس انگیز گفت و به روح طمعکار دوک چنگ زد. دوک خوشحال ابرو بالا انداخت و سر تکون داد.
×معامله با دارک استار باعث افتخار...
-شروع کن!
بومگیو بی حوصله غرید و چرت و پرتاشو قطع کرد. همزمان با رفتنِ یونجون طرف وسایلی که اطراف گاری روی زمین ریخته شده بود دوک با صدای بلند و مرموزانه شروع کرد.
×این بار داستان تعریف کردن برای من یه ذره سخت تره... میدونید... به هر حال لوک برادرمه!
پسر کوچیکتر با چشمایی گرد شده برای پیدا کردن نشونه ای از شوخی به صورت دوک دقیق نگاه کرد، اما اون صورت جدی تر از چیزی بود که بخواد شوخی کنه.
×حتما میگید چطور لوک اون قدر به بلک کویین نزدیکه که بخشی از جونشه و دوک فقط یه گاریچیِ بدبخته! خب... حق با شماست، این تفاوت زیادی واضحه!
بین حرفش خنده ی کوتاهی سر داد. یونجون در حالی که بسته های تیر و کارد هایی که برداشته بود رو توی دستش جا به جا میکرد با پوزخند طعنه زد.
+هر دوتاتون به اندازه یه گله روباه طمعکارید!
دوک خنده ی بلندتری سر داد و به یونجون نگاه کرد.
×آره جرارد. من نسبت به مردم و اون برای بلک کویین. میبینی؟! باز من پسر بهتری بودم!
یونجون خم شد و دو تا مایع شفا دهنده ای که جلوی پاش بود رو برداشت. دوک نفس عمیقی کشید و به بومگیو که همچنان روبروش ایستاده بود و جدی نگاهش میکرد نگاه کرد.
×شاید یکی از قانونای مزخرف اما قدرتمند اینجا بعد از اومدن بلک کویین باشه: "هر چیز و هر کسی که مهم باشه، قلبش به چند تیکه تبدیل میشه. " بلک کویین مهم ترین شخص دنیامون برای جاودانه بودن زندگی قلبش رو بین خودش، کاترین، لوک و خاطرات تقسیم کرده، و بخاطر این قلب کاترین، لوک و خاطرات هم مهم میشه و بین چند چیز تقسیم میشه.
مکثی کرد و به یونجون که حالا با وسایل توی دستش کنار بومگیو ایستاده بود نگاه کرد. نیشخندی زد و با چشم به درِ پشتش که به قصر میرسید اشاره کرد.
×قلب کاترینِ مرحوم که فهمیدید بین سه دخترش تقسیم شده بود، اما لوک...
+چیکار باید کنیم؟!
دوک پوزخندی زد و روی پله ی گاریش بین در ولو تر نشست.
×تیکه های پازلش رو پیدا و کامل کنید و در آخر بسوزونیدش.
چند ثانیه سکوت بینشون حاکم شد. بومگیو مشکوک ابرو بالا انداخت و دست به سینه شد. چند قدم جلو رفت و با دقت به چشمای دوک نگاه کرد.
-دوک انقدر راحت روشِ مرگ برادرش رو بهمون میگه؟!!
پوزخندی زد و چشم غره رفت.
-احمق خودتی!!!
یونجون هم مشکوک به دوک نگاه کرد. حق با بومگیو بود.
دوک پوزخند زد و دست تپلش رو داخل جیب کوچیک شلوارش برد.
×باهوشی واتسون... اما اینجوری فکر کن که رقابت بین من و لوک یه ذره از حالت عادی خارج شده.
کلید طلایی بزرگ و آشنایی بیرون آورد و طرفشون گرفت. یونجون ابرو بالا انداخت و به کلید نگاه کرد. مثل اونی بود که بعد از مکالمشون با پیرزن پیدا کرده بودن.
بومگیو با تردید کلید رو گرفت.
×فکر کنم دیدار بعدیمون قراره جای دیگه ای باشه! امیدوارم زنده بمونید!
یونجون تک خنده ای مسخره کرد و از جیبش سکه های طلایی که توی خونه پیدا کرد بود رو بیرون آورد. توی کاسه ی قهوه ایِ جلوی پای دوک ریخت و بعد در حالی که وسایلی که برداشته بود رو توی کوله پشتیش میریخت گفت:
+معامله خوبی بود.
YOU ARE READING
Game Of Love
Fanfictionیه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث بشه به عقل خودشون شک کنن؟! اون شرط بندی... اون بازی... هیچ چیز دیگه عادی نبود. اونا وارد بازیی شده...