𝟏𝟗 - 𝘛𝘩𝘦 𝘔𝘪𝘴𝘵𝘢𝘬𝘦

375 70 5
                                    

چند دقیقه ای بود که جلوی درِ غول پیکر و آشنا ایستاده بود و عصبی با نهایت قدرت بهش فشار وارد می‌کرد.
-لعنتی!
+میدونی که اونجوری باز نمیشه.
با صدای یهویی یونجون به عقب برگشت. ظاهر خودش بود. همون لباس، همون مدل مو، همون رفتار و همون نگاهی که متعلق به یونجونی بود که مدت زیادی رو باهاش داخل این بازی گیر کرده بود.
یونجون بود، ولی دیگه به چشماش هم باور نداشت.
همزمان با نزدیک تر شدنِ یونجون پوزخند زد و با یه حرکت اسلحش رو درآورد و طرفش نشونه گرفت.
-همونجا بمون!
+ه.. هی بوم...
-گفتم همونجا بمونننن!!!
زمزمه ی بهت زده ی یونجون با فریاد بومگیو خفه شد. ده قدمی بینشون فاصله بود و بخاطر شیبِ زمین بومگیو از نقطه ی بالاتری یونجون رو هدف گرفته بود.
یونجون نفس عمیقی کشید و سر تکون داد. آروم دو دستش رو طرف پسر بالا برد.
+باشه... باشه گیو... آروم باش!
پسر کوچیکتر احساسات مختلفی داشت، اما واضح ترینشون فریادی بود که درونش حبس شده بود.
فریادی از خشم،
فریادی از گیجی،
فریادی از ترس،
فریادی از اشک
و فریادی از دل‌شکستگی.
می‌دونست. می‌دونست که اون یونجون همیشگی بود و دیگه بخشی از اون بازی مزخرف نبود، اما رفتار هاش... شاید کنترلی روش نداشت.
-چجوری..؟
سکوت همیشگی...
حتی دیگه صدای باد هم نمیومد. خورشید در حال غروب، درخت های سر به آسمون کشیده، برفی که چند ثانیه یه بار به صورتشون برخورد میکرد، گربه ای که یه جایی همون نزدیکی ها همراهشون بود، هیچکدوم حرکت نمیکردن...
زمان ایستاده بود،
برای دو نفری که انگار تمام حس هاشون به هم دیگه ایستاده بود.
بومگیو بدون اینکه دستش رو پایین بیاره چشماش رو بست و دوباره غرید.
-چجوری با کسی که خودت باعث شدی رابطش به فاک بره خوابیدی؟!
یونجون ناامید دستاشو روی صورتش گذاشت و چشماش رو فشرد.
بومگیو حقیقتی که نباید می‌فهمید رو فهمیده بود.
پسر کوچیکتر بی توجه به حس هجوم چیزی داخل گلوش، به حرفش ادامه داد.
-چقدر ازم متنفر بودی که... که...
نتونست. اسلحش رو پایین آورد و دستاشو روی صورتش گذاشت. سرش تیر می‌کشید. صدا ها توی سرش می‌پیچید. حالش خوب نبود و این مشخص ترین چیز توی اون لحظه بود.
یونجون نگران چشماش رو باز کرد و چند قدم جلو رفت.
+گیو... بهم گوش بده...
توی پنج قدمیش با ناله ای که از پشت اون دست‌ها شنید خشک شد.
-چقدر ازم متنفر بودی که خواستی خرد شدنمو ببینی؟!
نه... نه... نه...
ناباور و وحشت زده به دو طرف سر تکون داد.
+ن.. نه!! م.. من ازت متنفر نیس...
-خفهههه شوووو!!!!
بومگیو همزمان با شلیک های یهوییی که به اطراف پای یونجون کرد با چشمایی قرمز فریاد زد.
-خفهههه شووو!!! خفههه شوووو!!!
با حرص قدمی جلو رفت و اسلحه رو وسط سینه پسر کوبید.
-توی هر چیز فاکیی رقیبم شدی! هیونا رو ازم گرفتی! وارد یه دنیای فاکیم کردی! باهام... باهام خوابیدی... کار فاکی دیگه ای مونده که برای خرد کردنم انجام نداده باشی چوی؟!!! هااا؟!!!
بر خلاف وسط جملش که لحنش پایین رفت آخرش توی صورتش فریاد زد و عصبی بهش خیره شد.
از خودش متنفر بود. از خودش که گذاشته بود اون فاکر این کار ها رو باهاش بکنه.
یونجون دستی توی موهاش کشید و سعی کرد آروم باشه. اون هم درونش آروم نبود...
+من ازت متنفر نیستم چوی فاکینگ بومگیو.
بومگیو از حرص چشماش درشت شد. بی اراده روی زانوهاش خم شد و از اعماق وجودش عربده زد.
-هستیییی!!!! هستییی و من یه احمقمممم!!!!
یونجون که نتونست بیشتر از اون خودش رو کنترل کنه توی یه حرکت یقه ی لباس پسر رو توی مشتش گرفت و صاف ایستوندش. همونقدر بلند و شاید عصبی تر توی صورتش عربده زد:
+آرهههه!!!! آرهههه!!! توی یه احمقی بومگیو! یه احمققققق!!!!
عصبی به عقب هلش داد و ادامه داد.
+تو یه احمقی که چشماتو روی هر چیز فاکیی که اطرافته بستی!!!! این همه مدت باهات رقابت کردم؟! آرههه!! با تهیون دعوا کردم؟! آرههه!! هر جا رفتی بودم؟! آرههه!!! هیونا رو راضی کردم قلبت رو بشکونه؟!! آرهههه!!!
بومگیو که بخاطر هل دادنش توسط یونجون چند قدم عقب رفته بود و خم شده بود آروم صاف شد و با چشمایی قرمز و لرزون به پسر روبروش خیره شد.
یونجون بدون اینکه بتونه کنترلی داشته باشه به بومگیو خیره شد و توی عصبی ترین حالت ممکن اعتراف کرد.
+اشتباه کردم! اشتباه کردم ولی منه فاکی اشتباه کردم چون گم شده بودممم!!! توی چرخه ی چوی فاکینگ بومگیو گم شده بودم! تمام زندگیم تو شده بودی! توعه احمق که هیچ وقت نفهمیدی منه فاکر ازت متنفر نیستممم!! عاشقتم بومگیو!!!! من عاشق توعه احمق شدم بدون اینکه کنترلی داشته باشمم!!!
نفس های نامنظم و عصبی بومگیو توی کسری از ثانیه توی سینش حبس شدن و چشماش رنگ ناباوری گرفتن.
ا.. اون چی داشت میگفت..؟
یونجون دستی توی موهاش کشید و با همون نفس نفس و رگ متورم گردنش جلوتر اومد.
+حالا میفهمی؟!! اصلا میخوای بفهمی؟!! من کاری کردم کات کنی چون دوستت داشتم! باهات رقابت کردم چون دوستت داشتم! از تهیون متنفر بودم چون دوستت داشتم و اون فاکر بهت نزدیک تر بود! تو این بازی مزخرف مراقبت بودم چون دوستت داشتم! با توعه فاکی خوابیدم چون دوستت داشتممم!!!!
بومگیو بی توجه به فریاد های یونجون پوزخند تلخی زد و آروم زمزمه کرد.
-باور نمیکنم.
شاید نقطه ی اصلی همونجا بود. نقطه ای که کبریت درست روی بنزین افتاد و بازی رو به انفجار کشید. انفجاری که از قلب یونجون بود. انفجاری که شاید شروع جدایی بود...
یونجون با چشمایی به رنگ خون بی اراده جوری فریاد زد که بومگیو برای لحظه ای لرزید.
+باور نمیکنی چون توعه فاکی حتی احساس فاکی خودتو باور نداری!!!!!! روز ازم متنفری و شب هیونگ صدام میکنی! روز ازم فاصله میگیری و شب نجاتم میدی! روز باهام دعوا میکنی و شب جوری لمس میکنی و حرف میزنی که کنترلمو از دست بدم! ازم متنفری ولی هیچ کدوم از کارات با من رو با هیچکس نکردییی!!!!
پوزخند عصبیی زد و توی یه قدمی بومگیو ایستاد. تو چشمای نااشناش خیره شد و این‌بار آروم غرید.
+چوی بومگیو... تو جدی آدمی؟!!
بعد از دقایقی که برای خودشون مثل ساعت بود بالاخره اون جنگل غرق سکوت شد. هر دو با سینه ای که از شدت فریاد و عصبانیتشون بالا پایین میشد به هم خیره شده بودن.
اون سکوت... حالا متفاوت بود.
دیگه حقیقت پنهانی وجود نداشت،
دیگه حس نامشخصی وجود نداشت،
دیگه دلتنگیی وجود نداشت،
دیگه ترسی وجود نداشت،
و... دیگه حتی بازیی وجود نداشت.
-در رو باز کن.
پسر کوچیکتر نگاهش رو ازش گرفت و جدی اما آروم غرید. یونجون نفس سنگینی کشید و بعد از چند ثانیه مکث بدون حرف به طرف در بزرگ و طلایی رنگ رفت. آروم دستش رو درست جایی که چند دقیقه قبل پسر کوچیکتر گذاشته بود گذاشت و در با صدای بلند و آشنایی باز شد.
زودتر از اینکه پسر بزرگتر بتونه نمای همیشگی روستا رو ببینه پسر کوچیکتر به سرعت از کنارش رد شد و غرید.
-بازی رو تنهایی تموم می‌کنیم.
و زودتر از اینکه یونجون اجازه ی انجام کاری داشته باشه از اونجا دور شد.



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلام گوگولچه ها!
قرار بود فردا آپ کنم ولی نظرم عوض شد👩🏻‍🦯
کوتاهه چون پارتای بعد طولانین و خواستم زودتر براتون آپ کنم^^
میدونید که آخرای فیکشنه؟‌-
حدس و نظرتونو حتما کامنت کنید
ووت یادتون نره🤍
توی دیلی اسپویل میذارم چک کنید3>
~littllemoa

Game Of LoveNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ