𝟏𝟔 - 𝘋𝘰𝘯'𝘵 𝘛𝘢𝘭𝘬

454 73 48
                                    

با شنیدن صدای جیک جیک کمی وول خورد و چشماش رو روی هم فشرد. نفس های داغی که روی صورتش حس کرد و ثانیه ی بعد حس دستایی که دورش حلقه شده بودن لرزه ای به بدنش انداخت.
وحشت زده چشماش رو باز کرد که صورت آشنایی رو غرق خواب توی فاصله ی کمی از صورتش دید.
یونجون...
ناخودآگاه آروم گرفت و لبخند کم‌رنگی روی صورتش نشست.
"میتونم پارتنر بهتری از هیونا برات باشم..."
صدا ها، نگاه ها، لمس ها، تپش قلب ها.... هر چیزی که مربوط به دیشب می‌شد رو به خوبی یادش بود. درحالی که بدون هیچ فاصله ای به پهلو توی بغلش خوابیده بود دستش رو آروم از بین قفسه سینه هاشون بالا برد و انگشتاش رو به صورت پسر رسوند.
"میتونم بیشتر از تهیون راضیت کنم..."
نوک انگشتاش رو نوازش وار روی گونه و خط فکش کشید و به حرکت انگشتاش روی اون پوست نرم خیره شد.
تهیون... میدونست. بومگیو از حس تهیون بهش خبر داشت اما هیچ وقت چیزی بیشتر از دوستی به اون نشون نداده بود.
تهیون هیچ وقت باهاش یه جا نخوابیده بود،
هیچ وقت غیر عادی لمسش نکرده بود،
هیچ وقت نبوسیده بودش،
هیچ وقت باهاش رابطه نداشت و...
و...
هیچ وقت همچنین توجهی رو از بومگیو نگرفته بود.
انگشتاش رو از روی بینیش سر داد و روی لباش گذاشت. نگاهی به چشمای بستش انداخت.
"هیچ کدومشون مثل من بلدت نیستن."
اون با قلب و مغزش چیکار کرده بود...؟
این اشتباه بود. یه اشتباه بزرگ، اما با لذتی بزرگ تر.
بوسه ی آرومی که روی نوک انگشتاش گذاشته شد به خودش برش گردوند و نگاهش رو به چشمای کشیده و خمارِ خوابی که حالا توی اون فاصله کم بهش خیره بود داد.
اون لبخند... اون نگاه... میتونست به راحتی برق خوشحالی، مهربونی، اهمیت، دوست داشتن و هر حس خوب دیگه ای رو درونشون ببینه. بومگیو اونا رو می‌دید، ولی نمی‌دونست باید چه واکنشی نشون بده... مغزش خالی بود، خالی از هر چیزی.
باید برای دیشب معذرت خواهی می‌کرد؟
باید درمورد حس و فکری که نمی‌دونست چیه حرف میزد؟
باید از بغلش بیرون می‌رفت؟
باید درمورد بازی حرف میزد؟
هیچ ایده ای نداشت... هیچی.
نگاه پر تردیدش رو از اون چشم های مطمئن و خیره گرفت و سرش رو کمی پایین انداخت. برای خودش هم غیر عادی بود. هنوز بدون هیچ فاصله ای توی بغل پسر بزرگتر بود اما نگاهش نمی‌کرد.
-ی.. یونجون...
بالاخره با صدایی که به زور به گوش می‌رسید زمزمه ای کرد که بیشتر شبیه ناله بود. ناله ای برای رهایی از چیزی که نمی‌دونست چی بود.
سرش رو آروم بلند کرد و دوباره به چشماش خیره شد. با همون لحن ادامه داد:
-م.. من...
با آروم جلو اومدن سر پسر بی اراده چشماش رو بست و با نشستن لب های یونجون روی لب هاش ساکت شد. بر خلاف دیشب و هر تنشی که بینشون بود اون بوسه آروم بود. آروم تر از یه ملودی آرامش بخش، آروم تر از نسیم بهاری، آروم تر از رقص آتیش، آروم تر از تپش قلب جفتشون و آروم تر از صدای بومگیو. دستاشو آروم روی قفسه سینه پسر کشید و اون هم این بازی آروم رو همراهی کرد. شاید اون موقع روز، بعد از هر حس جدیدی که دیشب تجربه کرده بودن اون بوسه ی آروم و اون نوازش هایی که یونجون روی کمرش در حالی که بغلش گرفته بود می‌کرد تمام چیزی بود که پسر کوچیکتر بهش نیاز داشت.
یونجون آروم آخرین بوسه رو روی لب پایینش نشوند و سرش رو در حدی که به چشماش خیره بشه عقب برد. توی اون چشم های تیله ایی که از پایین بهش خیره بودن هنوز هم رنگ ترس بود اما کمتر از لحظه ی اول. یونجون به راحتی می‌تونست حسش کنه.
آروم دستش رو بالا برد و کنار گونش گذاشت. لبخندی زد و در حالی که با شصتش نوازشش می‌کرد زمزمه کرد.
+حرف نزن. فقط برای چند دقیقه همینجوری بمون... بهش نیاز دارم...
اون لحن مهربون و آروم بود اما بومگیو التماسی که پشتش بود رو شنید.
همون قدر که مغزش برای حرف زدن خالی بود برای دلیل آوردن برای رد کردن اون خواسته هم خالی بود.
بدون حرف لبخند زد و نفس عمیقی کشید. زیر نگاه پسر بزرگتر خودش رو بالا کشید و بوسه ای روی پیشونیش نشوند. ثانیه بعد در حالی که مطمئن بود قرمز شده دوباره پایین رفت و سرشو توی قفسه سینه پسر مخفی کرد.
یونجون بی صدا خندید و در حالی که یه دستش دورش حلقه شده بود اون یکی رو طرف موهاش برد و مشغول نوازشش شد.
ثانیه ها...
دقیقه ها...
ساعت ها...
هر کدوم در برابر حس خوبی که دو پسر اون لحظات داشتن معنای خودشون رو از دست داده بودن. برای اولین بار توی تمام اون روز های مزخرف بالاخره برای لحظات طولانیی توی آرامش خودشون غرق بودن. اما... واقعیت قرار نبود رهاشون کنه. اونجا دنیای بازیی بود که هنوز تموم نشده بود.
بومگیو با حس سر گیجه ای آشنا چشماش رو روی هم فشرد و نفساش رو حبس کرد. براش آماده نبود... نه آماده بود و نه میخواست که آماده باشه.
×توی همین موش دونی قایم شدننن!!! همه جا رو بگردین! بلک کویین زنده میخوادشون!!!
صدای عربده و ثانیه بعد صدای پای تقریبا ١٠ نفر که معلوم بود از پله ها بالا میان لرزه به تنش انداخت. چشماش رو با وحشت باز کرد و به یونجون که اون هم مثل بومگیو شکه شده بود نگاه کرد. دیر بود... برای هر کاری دیر شده بود...
توی یه پلک به هم زدن در با لگد باز شد و دوباره همون سر گیجه بود که به اون همهمه پایان داد.
-یون.. یونجون... یونجونننن!!!
زمزمش به فریاد تبدیل شد و چشماش رو باز کرد. با وحشت از روی تخت پایین پرید و به یونجونی که نگران نگاهش میکرد خیره شد.
+ب.. بوم! آروم باش! چیشده؟!
بومگیو بی قرار سریع به اطراف نگاه کرد و دوباره به تخت نزدیک شد. دست یونجون رو محکم کشید و مجبورش کرد از روی تخت بلند شه.
-ب.. باید بریم! باید بریم! همین الان! د.. دارن میان! ب.. بلک کویین فهمیده اینجاییم!
یونجون که انتظار شنیدن اون حرفا رو نداشت توی یه پلک به هم زدن رنگ از صورتش پرید اما به همون سرعت اخمی روی صورتش ظاهر شد و نگاهش جدی شد.
سریع طرف جا لباسیی که گوشه اتاق بود رفت و کاپشنش رو پوشید. کوله رو چنگ زد و یه طرف شونش انداخت. به پنجره ای که پشت بومگیو بود نگاه کرد.
+نمی‌تونیم ریسک کنیم! باید از اونجا بریم.
بومگیو با تردید برگشت و به پنجره نگاه کرد.
-میخوای کجا بریم؟
یونجون با قدم های سریع طرف پنجره رفت و همونجور که بازش می‌کرد جواب داد.
+باید زودتر وارد درِ سوم بشیم! جز اونجا هیچ جایی امن نیست.
مکثی کرد و از پنجره به پایین نگاه کرد. فاصله زیادی نبود و شیروونی کوچیکی که با فاصله کمی زیر پنجره بود راه رو براشون راحت کرده بود.
-من اول میرم.
بومگیو با دستش یونجون رو کنار زد و دستاشو لبه ی پنجره گذاشت. این کار رو زیاد کرده بود و اولین و مهم ترین شرطش رو میدونست.
"هیچ وقت به جایی جز هدفت نگاه نکن."
بدون معطلی پاهاشو بالا کشید و اون طرف پنجره روی هوا نگه داشت. چشماش رو به شیروونی چوبیِ زیر پاش قفل کرد و دستاش رو از لبه ی پنجره رها کرد. هجوم فشار هوا و سرما فقط یک ثانیه طول کشید و توی یک پلک به هم زدن روی سطح پر سر و صدایی فرود اومد.
نفس عمیق کشید و همونجور که حالا روی شیروونی زانو زده بود اسلحش رو در آورد و خودشو به لبَش رسوند.
×هی! کی این موش‌دونی رو بی اجازه ی بلک کویین باز کرده؟!!
همون صدای گرفته و وحشتناکی بود که چند دقیقه قبل شنیده بود.
×بیاید دنبالم! اون اشغالا باید همینجا باشن!
+شلیک نکن، دارن میرن داخل. باید بی سروصدا خودمونو به دوک برسونیم.
زمزمه ی آرومی که از کنار گوشش شنید متعجبش کرد. سرشو طرف یونجونی که حالا کنارش بود چرخوند و مثل خودش آروم زمزمه کرد.
-یااا.. تو کی اومدی؟!
یونجون نگاهشو از سرباز های عجیب غریبی که داشتن از در اصلی داخل میرفتن گرفت و به چشمای متعجب پسر کوچیکتر داد. پوزخندی زد و دستشو طرف موهاش برد. همونجور که موهاشو پشت گوشش می فرستاد زمزمه کرد.
+کیوت.
با پلک بعدیی که زد نگاهش رو ازش گرفت و همزمان با جلوتر رفتنش جدی زمزمه کرد.
+دنبالم بیا! رفتن داخل.
بومگیو گیج به یونجونی که پایین پرید نگاه کرد. سرخ شدن گونه هاش رو احساس کرد. بی اراده تک خنده ای از ذوق کرد و بدون استرسی که چند لحظه قبل داشت اون هم دنبالش پایین پرید.


با قدم های سریع در حالی که هر چند ثانیه یک بار به پشت سرشون نگاه میکردن به طرف مرکز اون روستا میدویدن.
×بجنبید! پسرا بجنبید!
-عایششش!!!
بومگیو نالید و تمام قدرتشو توی قدم هاش ریخت تا به دوکی که با عجله جلوی کالسکه ایستاده بود برسه.
کمتر از پنج ثانیه بعد با نفس نفس جلوی کالسکه خودشونو روی زمین برفی انداختن. بخاطر دوییدن اون مسافت طولانی عملا هیچ نیرویی نداشتن.
دوک بی توجه به خستگیی که ازشون میدید جدی غرید.
×بلند شید! باید برید تا نرسیدن! میخواید بمیرید؟!!
یونجون دستی توی موهاش کشید و کلافه از پایین بهش نگاه کرد.
+اونا از کجا درمورد ما فهمیدن؟!
دوک نگاهش رو به کوچه ای که ازش اومده بودن انداخت و با عجله جواب داد.
×نمیدونم. هیچی نمیدونم.
-باید چیکار کنیم؟! ما حتی کلید اون کوفتی رو نداریم!
دوک که بالاخره چیزی که میخواست رو شنیده بود نیشخندی زد و به پسر کوچیکتر که به وضوح ترسیده و خسته بود نگاه کرد.
×خودت جواب خودت رو دادی واتسون. کلیدش پیش خودتونه. برید! خودتون می‌فهمید!
یونجون از جاش بلند شد و دستش رو طرف بومگیو دراز کرد. حق با دوک بود. وقتی برای هدر دادن نداشتن. همزمان با گرفته شدن دستش توسط بومگیو، دوک توضیح داد.
×اونجا خودم رو بهتون میرسونم، ولی تا اون موقع... حواستون به گربه ی نارنجی باشه.
بومگیو که حالا از جاش بلند شده بود دست یونجون رو رها کرد و گیج به دوک نگاه کرد.
-چی؟!
×اونجا خودم رو بهتون میرسونم، ولی تا اون موقع... حواستون به گربه ی نارنجی باشه.
یونجون اخمی کرد و بی توجه به دوک طرف در سوم که فاصله ی زیادی ازشون داشت و درست روبروی کالسکه بود دویید.
+بجنب! دیالوگای مزخرفش تموم شدن!
حق با یونجون بود...
دوباره نوبت بازی کردن رسیده بود.
بازیی که این بار مشخص نبود قراره چجوری پیش بره.
پسر کوچیکتر با سرعت خودش رو به یونجون رسوند و طرف در رفت. درِ سوم، آخرین در غول پیکر اون روستا. یونجون چشماش رو ریز کرد و به حکاکی روی در نگاه کرد. دستش رو جلو برد و آروم روی صفحه طلایی رنگ گذاشت.
+سنگ قبر...
بومگیو هم بی اراده و گیج دستش رو جلو برد و کنار دست یونجون روی اون صفحه کشید.
-وحشتناکه...
همون لحظه صدای گوش خراش باز شدن در توی فضا پیچید.
+چ.. چی؟!
قفل اون در... دستای جفتشون بود؟!
شاید این سوالی بود که اون لحظه توی ذهن جفتشون رژه می‌رفت، اما صدایی که همون لحظه از فاصله ی دوری به گوششون رسید مهلت فکر کردن بهشون نداد.
×رد پاشون اینجاستتتت!!! احمقا! چطور گذاشتید فرار کنن؟!!!!
بومگیو بدون نگاه کردن به پشت سر مچ دست یونجون رو گرفت. با نهایت سرعت در رو باز کرد و یونجون رو دنبال خودش داخل اون مکان جدید کشید.
مکانی که هیچ کدومشون حدسی درموردش نداشتن،
مکانی که هیچ کدومشون حس خوبی بهش نداشتن،
مکانی که هیچ کدومشون آشنایی بهش نداشتن
و مکانی که هیچ علاقه ای به دیدنش نداشتن.
اون قبرستون قرار بود خیلی چیز ها رو تغییر بده...
چیز هایی که هیچ کدوم فکرش رو نمی‌کردن.






Game Of LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora