𝟏𝟓 - 𝘛𝘦𝘢𝘴𝘦 𝘮𝘦

489 79 48
                                    

جاده ی خاکی و باریکِ بین حصار های شکسته رو که دو روز پیش برای اولین بار بهش وارد شده بودن رو با قدم های آروم و بی رمق به طرف در بزرگ و طلایی رد می‌کردن. برف آروم می‌بارید و آسمون مهمون گرگ و میش غروب شده بود. برای جفتشون مثل یه قانون شده بود؛ قانون دنیای بازیی که توی دنیای خودشون فقط یه سرگرمی بود. اون قانون تموم کردن هر مرحله درست موقع غروب بود. اون بازی چرخه ای بود که حالا بومگیو و یونجون از هر کسی بیشتر بلدش بودن. هر مرحله رو صبح زود با راهنمایی های دوک شروع می‌کردن، برای واردش شدن کلید مخصوص رو پیدا می‌کردن، توی تقریبا دو یا سه روز تمومش می‌کردن، درست موقع غروب به روستا بر‌میگشتن و اون شب رو توی یکی از خونه ها استراحت می‌کردن.
نفس عمیقی کشیدن و بدون حرف جلوی درِ غول پیکر طلایی ایستادن. مثل همیشه هر کدومشون یکی از در ها رو هل داد و لحظه ی بعد صحنه ی آشنای روستا، اما از زاویه ای متفاوت، جلوشون نمایان شد. همون میدون، همون برف های تمیز، همون خونه های متروکه، همون خوک و خروس های خونی که گوشه کناره های جاده ها بودن و صد البته همون لوکی که زودتر از اون ها این‌ بار کنار کالکسش ایستاده بود.
-باورم نمیشه بازی موردعلاقم برام انقدر خسته کننده شده! حتی نمیخوام با اون مردک حرف بزنم!
با قدم هایی که به طرف وسط میدون برداشتن غر زد و ثانیه ی بعد صدای بسته شدن در پشت سرشون به بلندترین حالت ممکن توی فضا پیچید.
یونجون نیشخندی زد و دستاشو توی جیب شلوارش کرد. بدون اینکه بایسته زیر چشمی به پسر کوچیکتر نگاه کرد.
+شرط خودت بود. یادمه میخواستی گریمو در بیاری!
جمله آخر رو با مسخرگی گفت. بومگیو اخم کرد و دستاش رو کنار بدنش مشت کرد. عصبی سر جاش ایستاد که باعث شد یونجون هم متقابلا بایسته و کنجکاو نگاهش کنه. مشتش رو بالا آورد و جلوی صورت پسر بزرگتر گرفت. کلافه غرید:
-هر چی میکشم بخاطر توعه عوضیه! پس سعی نکن رو مخم بری چون به اندازه کافی دلیل برای کشتنت دارم!
احساسات... شاید عجیب ترین و بی قانون ترین کلمه ی دنیا هایی که اون دو پسر توش بودن همین بود. بومگیویی که حالا جلوی یونجون ایستاده بود احساساتش هیچ شباهتی به بومگیوی چند دقیقه قبل که با نگرانی اسم یونجون رو فریاد میزد نداشت.
اون احساسات واقعی بود یا چیزی که حالا می‌دید؟
این سوال پررنگ ترین سوال توی ذهن یونجون بود، پررنگ ترین و دور ترین. به هر حال... اون نمی‌دونست خط داستانیِ بازی چه راه طولانیی رو برای پیدا کردن اون جواب براش نوشته بود.
بدون اینکه نیشخند حرص درارش رو محو کنه با خونسردی مشت پسر رو توی دستش گرفت و از جلوی صورتش پایین برد. بدون حرف دوباره دستاشو توی جیبش برگردوند و چند قدم باقی مونده رو طرف بساط دوک طی کرد.
×دارک استار! سرنوشت جدی چیز جالبیه! ما تا ابد قراره همو ببینیم؟!
بومگیو چشم غره ای رفت و با قدمای محکم اون هم به کالسکه نزدیک شد.
-کی حرف از سرنوشت میزنه؟! دوکی که توی یه بازی احمقانه یه نقش احمقانه تر داره؟!!
+بهمون بگو چیکار کنیم.
یونجون بی توجه به غر زدن های بومگیو جدی به دوک گفت. دوک جوری که انگار بومگیو هیچ وقت حرفی نزده بود تک خنده ای کرد و جواب یونجون رو داد.
×من جرعت امر کردن به جرارد رو ندارم قربان!
بومگیو دوباره چشم غره رفت و بلندتر گفت:
-مزه نریز! اون قدری خسته هستم که اینجا بدون اینکه بخوام چال کنم بکشمت!
دوک با رنگی که توی کسری از ثانیه از صورتش پرید دستاشو به نشونه تسلیم بالا آورد و چند قدم عقب رفت.
×وُ! وُ! وُ! من که چیزی نگفتم!
یونجون نفس عمیقی کشید و سرشو طرف بومگیو چرخوند. دستشو روی شونش گذاشت و آروم زمزمه کرد.
+این فقط یه بازیه... آروم باش.
چند ثانیه سکوت توی کل اون روستا حاکم شد. سرعت بارش برف حالا بیشتر شده بود و هوا سرد و تاریک تر. بومگیو بعد مکثی طولانی بالاخره نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به یونجون نگاه کنه اخماش رو باز کرد.
×مشخصه خسته اید. یه خبر خوب براتون دارم!
سر هر دو پسر دوباره به طرفش چرخید و باعث شد لبخند عجیبش رو بزنه. دستش رو به طرف یکی از جاده ها دراز کرد.
×لیام برگشته تا وسایلشو جمع کنه. خوک های خبرچینم گفتن امشب بار رو باز نگه میداره. حیف یه سری کار دارم، وگرنه بارِ لیام بهترین جا برای نوشیدن و استراحت کردنه!
بومگیو با تردید سرش رو به طرف جاده ی پشت سرشون چرخوند. به یونجون چیزی درمورد اون الهام نگفته بود.
×امشب رو استراحت کنید، دوست ندارم بخاطر خستگی شکست بخورید. ما به قدرتتون نیاز داریم! فردا برگردین همین‌جا. قطعا می‌دونید چیزای زیادی انتظارتون رو میکشه...

Game Of LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang