روی زانوهاش نشست و طرف رودخونه ای که جلوی پاهاش بود خم شد. انعکاس شلخته و مشخصا کثیف خودش رو به راحتی میتونست ببینه. بعد از گذروندن بیشتر از ١٢ ساعت توی یه کالسکه، بالا آوردن گوشه جنگل و بازی کردن با یه گربه ی خاکی که مدام تو بغلش بود قطعا نمیتونست بهتر از اون باشه.
نفس عمیقی کشید و بیخیال همه چیز شد. چشماش رو بست و همزمان مشت دو دستش که حالا از آب رودخونه پر شده بود رو به صورتش زد. با حس گرمای نسبیِ آب که درست برخلاف برف های اطرافش بود بی اختیار لبخند زد.
چند بار تکرارش کرد تا موهاش هم خیس شد و بالاخره حس بهتری نسبت به خودش پیدا کرد. کلافه خودش رو از پشت روی سنگ های گردی که با برف پوشیده شده بود انداخت و به آسمون روشن نگاه کرد.
باد ملایم، برفهای سرد، صدای برخود آب رودخونه با صخره های کوچیک داخلش، سوتِ دوک که از دور به گوش میرسید، ابر های نرم یا درخت های بی انتهای اطرافش نتونستن قلب و مغزش رو از حس تازه ای که داشت تجربه میکرد دور کنن.
بیشتر از ١٢ ساعت بود که هیچ خبری از یونجون نداشت و ازش دور بود. نمیتونست مخفیش کنه. هنوزم ازش دلخور بود ولی نمیتونست جلوی نگرانیش رو بگیره...
-منِ عوضی دلم براش تنگ شده!
بالاخره با حرص زیر لب اعتراف کرد. حداقل خوشحال بود که کسی اون اطراف نبود...
چشماش رو بست و اجازه داد تصویر پسر آزادانه پشت پلکاش نقش ببنده.-فلش بک-
+هی با توعم! اون حالش خوب میشه؟!
گیج اما هوشیار صدای کلافه و نگران یونجون رو که برای هزارمین بار توی اون دقایق این سوال رو از پرستار دبیرستان پرسیده بود شنید.
دوست نداشت چشماش رو باز کنه. میدونست دوستاش رو ترسونده بود و یکی از کلاساش رو از دست داده بود اما اون لحظه برای باز نکردن چشماش دلایل قانع کننده ای داشت.
یک، چوی یونجون دوستش نبود.
دو، دوستاش سر کلاس بودن و کنارش نبودن.
سه، حوصله نداشت کلاسهای بعدیش رو بره.
چهار، بدش نمیومد توی اون گرما زیر کولرِ اتاق بهیاری بمونه.
پرستار با صدایی مشخصا کلافه جواب داد.
×بسه چوی! جوری رفتار نکن که انگار تیر خورده! فقط فشارش افتاده! بیدار شد از اینجا ببرش!
و بعد از صدای پاشنه های کفشی که دور میشدن فهمید پرستار از اونجا رفته. قطعا اگه چشماش باز بود یونجون میتونست چشم غره ی پر حرصش رو ببینه.
ثانیه ها توی سکوت گذشتن. نجوایی از جیغ و داد همیشگی بچه ها از دورترین نقطه ی مدرسه که زمین فوتبال بود به گوششون میرسید.
حس گرمای انگشت هایی روی ساق دستِ سرد خودش بود که باعث شد بفهمه یونجون احتمالا روی صندلی کنار تخت نشسته و توی فاصله ای نه چندان زیاد ازش داره نگاهش میکنه.
جدی چه نقشه ای داشت؟!
اصلا مگه نباید سر کلاس میبود؟!
نوازش آروم انگشت شصت یونجون روی پوستش چیزی بود که بی اراده باعث لرزش بدنش شد. پسر بزرگتر لبخند کمرنگی زد و آروم سرش رو کنار گوش بومگیو برد. همزمان با نشوندن بوسه ای بالای گوشش زمزمه کرد.
+بازیگر خوبی نیستی، ولی من رقیب خوبیم. اول مطمئن میشم خوب بشی، ولی فکر نکن قراره بعدش بهت آسون بگیرم!
KAMU SEDANG MEMBACA
Game Of Love
Fiksi Penggemarیه شرط بندی بچگونه که زندگیشون رو عوض کرد! کی فکرشو میکرد چوی بومگیو و چوی یونجون، دانشجو های دبیرستان، از نفرت زیادشون به هم دیگه شرطی ببندن که باعث بشه به عقل خودشون شک کنن؟! اون شرط بندی... اون بازی... هیچ چیز دیگه عادی نبود. اونا وارد بازیی شده...