𝟓 - 𝘒𝘢𝘵𝘳𝘪𝘯

403 72 26
                                    

بومگیو اسلحش رو پایین آورد و با اخم داخل اتاق رفت.
-ت..تو اینجا چیکار میکنی؟!
یونجون هم آروم داخل رفت و درو پشت سرش بست. دوک نیشخندی زد و شونه بالا انداخت.
×سکه جمع میکنم.
بومگیو جلوی بساط همیشگیش که حالا فقط بدون گاری بود ایستاد و گیج پرسید:
-سکه؟!
دوک سر تکون داد و دستش رو طرف پسر بزرگتر گرفت. یونجون گیج ابرو بالا انداخت. آروم جلوتر رفت و کنار بومگیو ایستاد. توی یک پلک به هم زدن بطری سبز رنگ کوچیکی توی دست دوک ظاهر شد.
+ا.. این...
×مایع تسکین دهندست. تو خوب میشناسیش جرارد... نه؟!
یونجون که هنوز از ظاهر شدنِ یهویی اون بطری بهت زده بود بدون حرف فقط سر تکون داد.
-تو...
دوک بدون توجه به حرف بومگیو جوری که انگار نشنیده گفت:
×کاسبیم زیادی کساد شده... کمک کردن بهتون سود خوبی برام داره... و البته که باعث افتخارمه!
یونجون چشم غره رفت. هر احمقی میفهمید جمله آخر دروغ محضه.
-چرا باید ازت چیزی بخریم؟!
دوک کاملا غیر عادی سرشو توی یک صدم ثانیه به طرف بومگیو چرخوند و لبخند دندون نمای عجیبی زد که باعث شد هر دو پسر قدمی عقب برن.
×معلومه برای شناختن کاترین و دختراش زیادی تازه واردین!
+اونا چه ربطی به ما دارن؟!!
یونجون جدی غرید و دوک عجیب ترین خندش رو تحویل داد. بعد چند ثانیه یهو خندش رو قطع کرد و جدی به یونجون نگاه کرد.
×برای نابودیِ بلک کویین به نابودی کاترین نیاز دارید و برای نابودی کاترین به نابودی سه دخترش. یالا...! فکر کردین کاترین از این خبر نداره؟!
+چجور....
×نظرتون چیه یه چرخی تو قصر بزنید؟! فرار بدون اینکه راه رو بلد باشین فقط مرگه.
یونجون قدمی جلو رفت و فریاد زد.
+با توعم احمق!!! چجوری باید نابودشون کنیم؟!!
دوک با لحن و نگاهی تکراری تکرار کرد.
×نظرتون چیه یه چرخی تو قصر بزنید؟! فرار بدون اینکه راه رو بلد باشین فقط مرگه.
بومگیو دستشو روی بازوی یونجون گذاشت. عقب کشیدش و بی حوصله غرید.
-فقط باید طبق داستان بازی کنیم!


یونجون جلوی در چرخید و با اخم آخرین نگاه رو به دوک انداخت. کمک میکرد ولی یونجون ازش متنفر بود، رو مخ بود!
با صدای فریاد بومگیو یونجون توی کسری از ثانیه با ترس به طرف راهرو چرخید و از در بیرون دویید.
+بومگیو!!!
صدای خنده ی جیغ و نازکی که توی فضا پیچید باعث شد یونجون به عقب بچرخه و با بومگیویی که تو بغل کسی داره دست و پا میزنه مواجه شه. دختری با قدی غیر عادی بلند، ردایی مشکی که کلاهش روی سرش بود و پایینش به زمین برخورد میکرد، موهایی بلوند و بلند که روی شونه هاش ریخته بود و چشمایی مشکی. دختر با خنده فشار دستشو روی گردن پسر بیشتر کرد و تقریبا جیغ زد.
لو: دارک استارررر! دارک استاررر! مامان قراره بهم افتخار کنههه!!!
زودتر از اینکه بتونه واکنشی نشون بده حلقه شدن دستی رو دور گردنش حس کرد و ثانیه ی بعد اون هم چند سانتی متر بالاتر از زمین قرار گرفت.
+ولم کنننن!!!
لا: نه لوسی، مامان قراره به جفتمون افتخار کنه.
ثانیه بعد صدای عجیبی توی راهرو پیچید. با وجود دست و پا زدن و احساس خفگیی که هر دو پسر داشتن با کنجکاوی برای چند لحظه سعی کردن به اطراف نگاه کنن تا بفهمن اون صدا از چی بود. صدایی مثل بال زدن...؟
چند لحظه بیشتر طول نکشید تا بیشتر از ده تا خفاش که هر کدوم به اندازه کف دست بودن همزمان با سرعت غیر قابل باوری به سمت اونا پرواز کنن و وسطشون بایستن.
چشمای خیره ی بومگیو به خفاش ها با دیدن اینکه توی یک پلک به هم زدن اون خفاش ها تبدیل به دختر بلند قامت دیگه ای که درست مثل دو دخترِ دیگه لباس پوشیده بود و تنها تفاوتش موهایی کوتاه قهوه ای که تا بالای گردنش می رسید بود به گرد ترین حالت خودش تبدیل شد.
لی: نه لارا... خبری از تک خوری نیست!
دختر مو بلوند که حالا فهمیدن اسمش لوسیه جیغ کر کننده ای زد که باعث شد دو پسر با درد برای گرفتن گوشاشون دست و پا بزنن.
لو: ازتون متنفرمممممم!!!!
دختر مو مشکیی که یونجون رو گرفته بود تک خنده ای پر نفرت کرد و غرید:
لا: وقتشه خفه شید!
سرش رو خم کرد و با حقارت به پسر توی دستش نگاه کرد.
لا: مامان با دیدن این احمقا خوشحال میشه!
+ولمون کنید!!! چه غلطی میخواید بکنید؟!!!
یونجون عصبی فریاد زد و سه دختر همزمان خندیدن. لیزا، دختری که وسط ایستاده بود بهش نگاه کرد و با پوزخند ابرو بالا انداخت.
لی‌: فقط هیجانش از بین میره.
ثانیه ی بعد هر سه دختر با سرعت باورنکردنی شروع به طی کردن اون راهرو و رفتن به طبقات بالا شدن. اما چیزی که باعث شده بود بومگیو بیشتر بترسه چیزی بود که داشت میدید. اون دختر ها راه نمیرفتن... یا شاید بهتر بود بگه پایی برای راه رفتن روی زمین نداشتن، اونا با فاصله ی چند سانتی متریی از زمین، داشتن پرواز میکردن؟!!!


Game Of LoveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant