teaser

2.2K 149 40
                                    

حالا دوباره داشت بعداز مدت ها می دیدش..
تهیونگ رو میگم.

ته بر روی ویلچر بنفش عوضیش میان گل های مگنولیا و زنبق نشسته بود و مثل همیشه به دور دست ها خیره بود.
خدا می دونست داشت دوباره توی ذهنش عجیبش به چی فکر می کرد یا چه چیزی رو خلق می کرد.

و اون بدون اینکه متوجه ی گذر زمان بشه
در سکوت ایستاده بود و ته رو که از دور درست شبیه یک نقاشی فوق العاده از کاراواجو بود تماشا می کرد.

اون واقعا زیبا بود..
حالا که بعداز مدت ها دوباره می دیدش متوجه شده بود که تهیونگ چقدر زیبا بوده و اون تا حالا به طرز احمقانه ای به موهای ابریشمی سیاهش که با پوست رنگ پریده اش در تضاد بودن توجه نکرده بود.
حتی ترکیب چشم های آبی و قهوه ایش با لب های خشکش که به قرمزی می زد اونو مطمئن می کرد
که ته واقعا اثری خاص از یک هنرمند مجسمه سازاِ.

اما تهیونگ یه اثر هنری بود یا خود هنر؟

همیشه زیبایی تهیونگ اون رو ساعت ها میخکوب خودش می کرد و مهم نبود که چقدر اونو تماشا بکنه این منظره هیچ وقت براش تکراری نمی شد.

اما سوال اینجا بود که تهیونگی که خودش انقدر مجذوب کننده بود چی انقدر براش زیبا بود که همیشه بهش خیره می شد.

درست بود
چیزی که همیشه نگاه خیره تهیونگ رو برای خودش داشت جانگکوک بود.

don't tell me strange 2Where stories live. Discover now