part18 🌙

547 99 113
                                    

*هشدار این پارت یکم غمیگنه *

قسمت هجدهم

و به یاد آورد...

تک ، تک ثانیه ها و هرچیزی که در زندگیش از یاد برده بود .

همه چیز از شبی آغاز شد که بدنیا اومد به نظر
می رسید توی خانواده ی اشتباهی دنیا اومده باشه با پنج خواهر و برادر ،اونا دیگه بچه ی
نمی خواستن و لک لکا اشتباهی یه پسر دیگه براشون پرت کرده بودن پایین برای همین جانگکوک توی بدبختی و فقر بزرگ شد هیچ وقت عشقی از خانواده دریافت نکرد و تنها دوستش پدربزرگ پیرش بود که همیشه جدا از خانواده باید می نشست چون نمی تونست آب دهنشو قورت بده و کوک حتی توی شلوغی که خواهر وبرادراش دنبال غذا بودن و سر میز غذا همدیگه رو تیکه ، تیکه می کردن با آرامش به اون خیره بود حتی اگه گرسنه می موندم بازم موقع غذا به اون نگاه
می کرد.

آیا بزرگ شدن اینه؟

با دیدن پدربزرگ همین به ذهنش می اومد اگه بزرگ بشه باید جدا از خانواده ی که عمری براش زحمت کشیده و حالا نیازمند عشقشه بشینه و سعی کنه خودش غذاشو با اون دستای لرزونش بخوره...

اما بزرگی کوک این نبود چون این بحث از کوچیکی براش پیش اومد اونا قبل از سیزده سالگی فروختنش آره کلمه ی درستی رو استفاده کردم فروختن.

چون کوک مثل بقیه پسرا قوی نبود پدرش همیشه احساس می کرد جانگکوک تنها نون خور اضافه ی خونه اشه و وقتی جان توی اون روز نحس برای اولین بار توی مزرعه دیدش و پیشنهاد داد که پول یه موتور آب رو در برابر کوک بده پدرش بدون لحظه ی مکث قبول کرد.

همیشه براش سوال بود که یه پسر سیزده ساله که توی مزرعه زیر آفتاب داره سعی میکنه سنگ های درشت رو جا به جا کنه چیش برای فاحشه بودن به چشم جان اومد کدوم قسمتش برای سکس جذاب بود؟

وقتی خم می شد احساس کرده بود واسه این کار مناسبه یا وقتی عرق کرده بود این فکر تو سر جان افتاده بود؟ چه چیزی انقدر براش جذاب بوده که به فکر تجاوز به یه پسربچه افتاده بود؟

وقتی خریدنش همیشه تمیز بود و لباسای خوشگل گیرش می اومد برای همین برخلاف تصورات بقیه کوک تا کمی بزرگ تر بشه اصلا خبر نداشت زندگیش به چه گندی کشیده شده اما با گذشت زمان متوجه شد که هر جایی بهش غذای مفت بدن جای خوبی نیست و همون موقع بود که فهمید چرا پدربزرگش به پای پدرش افتاد تا اونو به جان نفروشه.

don't tell me strange 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora