part 20 🌙

539 97 84
                                    

قسمت بیستم

-دیگه نترس همه چیز تموم شد، من اینجام.

نمیتونست حرفی بزنه نمیتونست اشکاشو بند بیاره چی میتونست بگه؟

به اون چشم هایی که زندگیش توش درجریان داشت با خجالت نگاه کرد حالا چی؟ حالا باید چیکار می کرد؟

-..ت..هیو..نگ.

عشق واری زبان است...

زبان به هیچ وجه نمی تونست احساساتی ناشی از عشق رو در قالب خودش به دیگری انتقال بده مثلا تهیونگ میخواست احساساتش رو به کوک رو بگه ، بگه که عشقش به اون مثل عشق بنده ی به خداشه، اینکه چقدر دوسش داره و چقدر خوشحاله که صورت زیباشو دوباره می بینه ، چقدر نگرانش بوده و اگه کسی اذیتش کرده براش آتیشش میزنه اما ، اما زبان چه گفت؟

- حالت خوبه؟

چه چیز ابلهانه ی !

زبان مانند قیف عمل می کرد بالای قیف گشاد بود و احساسات تهیونگ رو می گرفت و پایین تنگ و باریک که اونو خلاصه می کرد و به جانگکوک بیچاره تحویل می داد چیزی که حتی نصف صحبت های او هم نبود و یک دهم احساساتش!

-من اونا رو دور می کنم قربان شما برید ، برید.

با صدای مردی که به نظر بادیگارد تهیونگ بود به واقعیت برگشتن و تهیونگ ، کوک رو در آغوش گرفت و از روی زمین بلندش کرد انگار که میدونست اون دیگه نمیتونه روی پاهاش باایسته.

نمیدونست یونگی کجاست و چرا تهیونگ انقدر آدم اطرافش داره چون مردهایی قوی سریع پیدا شدن و خبرنگارا رو از اطرافش دور کردن و بهشون فضا دادن تا تهیونگ اونو به داخل ببره و با گذشتن از چهارچوب در و بستن اون درکوفتی رو به اون جمعیت کوفتی باعث شد صدای همهمه قطع بشه و جانگکوک بتونه نفس بکشه.

-تو خوبی؟

اون ازش می پرسید.

توی خونه ی اون ایستاده بود و زیر چراغ چشمک زن راهروی ووردی داشت با اون چشم های تابه تاش بهش نگاه می کرد، یکی سیاه و دیگری سیاه آه که چقدر خاص و زیبا بودن...

آقا این واقعا نامردی بود توی یکی از چشم هاش اونو تشنه می کرد و با اون چشم آبیش غرقش، یکی بهش محل نمیذاشت و یکیش اون از عشق سیرآب می کرد چرا؟

تهیونگ آروم اونو روی زمین گذاشت و دست شکسته شو گرفت :

-چرا صدمه دیدی؟ کسی باهات اینکارو کرده؟

جانگکوک درحالی که هنوز گیج بود مستقیما به عمق چشمهای تهیونگ زل زد عمقی که انتها نداشت و با اینکه خودش آدمی دردمند بود چشم هاش پر از چیزهای زیبا از زندگی بود:

don't tell me strange 2Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin