part22 🌙

566 97 134
                                    

قسمت بیست و دوم

کلاغ ها، کلاغ ها چرا شوم هستن؟

بخاطر رنگ هاشونه یا باهوش بودنشون؟ شایدم بخاطر عمر زیادشون به هر حال آدما از هیچ چیزی که کمی بهتر از خودشون باشه خوششون نمیان وگرنه چه دلیلی داره به همچین چیزی بگن شوم؟

-نظرت چیه به نظرت کلاغ ها چطورن؟

جانگکوک پرسید و توی آغوش تهیونگ کمی سرش رو به عقب برد تا صورتشو ببینه و افکارشو بفهمه اما وقتی سرشو عقب برد متوجه شد تهیونگ به بیرون نگاه نمی کنه بلکه برعکس ته به اون خیره بود:

-نمیدونم الان ذهنم یه جای دیگه س.

-ذهنت کجاست؟

تهیونگ هنوزم بدون هیچ مکثی داشت به اون نگاه می کرد و با این سوالش لبخند زد:

-پیش تو...

قلبش شروع به تپیدن کرد و بین رگه های آفتاب به ته خیره موند لب هاش بی اختیار کش اومدن و لبخند زد.

هر لبخند یا هر کلامی میتونست هزاران معنا داشته باشه اما این تهیونگ بود اون میدونست هر لبخند کوک چه معنایی داره انقدر کوک رو نگاه کرده بود که به ورای اون رسیده بود اما دیدن ورای انسان ها کار آسونیه ولی دیدنش کسی رو به جایی نمی رسونه مهم اینه که درکش کنی و بفهمی پشت اون ورا چیه .

- درد...

چی؟!

-  میدونم هنوزم داری درد می کشی .

لبخند کوک محو شد و از آغوشش بیرون اومد و به سمت تهیونگ که به لبه ی پنجره تکیه داده بود و آفتاب به چشمهای دو رنگش می تابید برگشت هنوزم انگار واقعی نبود هنوزم شبیه یه رویا به نظر می اومد:

-تو هنوزم مثل قبلنا میتونی منو بخونی.

تهیونگ آروم دستهای گرم کوک رو توی دستاش گرفت و به رنگ های پوستش فکر کرد با چه رنگی ترکیب شده بودن که به این نتیجه زیبا رسیده بود؟

سفید تیتانیوم، زرد اکر و قرمز کادومیوم .. آها در آخر یکمم آبی اولترامارین کاملش می کنه مردم معمولا فکر می کنن توی پوست انسان هیچ نوع رنگ آبیی وجود نداره اما داره یکمم آبی اون رنگ رو کامل میکنه:

-خوندن یا نخوندن من به دردت نمیخوره من فقط بهت باور دارم جوری باورت دارم که تموم عمرم به خودم انقدر باور نداشتم.

دست های اون هنوز سرد بود...

-همه چیز تو.. تمام چیزیه که من نیاز دارم تهیونگ.

don't tell me strange 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora