part5 🌙

704 121 21
                                    

- خب بزار از اولش بگم... از بچگیم چطوره؟

نه، نه اینطوری خیلی میریم جلو بهتره از اولش شروع کنم،

از دنیا اومدن.

من توی سپتامبر دنیا اومدم توی بهار اما نکته اصلی اینه که من درست اوایلش به دنیا اومدم فقط چند رو بعداز زمستون درسته که اسمش بهاره اما هنوز درخت ها خشکن و دارن برای شکوفه دادن تلاش می کنن و گیاه های زیر زمین برای جوونه زدن.

همیشه فکر می کردن زمان به دنیا اومدنم منو توضیح میده، من مریض بودم درست مثل یه درخت خشک اما همیشه امیدوار بودم که بهار تو راهه و قراره روزی شکوفه بدم...

-اما تو که توی ژوئیه دنیا اومدی(ماه واقعی تولد تهیونگ).

-آره کوکی دقیقا چ نکته ی... به نظرت چرا؟

چرا باید توی زمستون دوباره متولد میشدم؟ برای خودمم عجیبه.

-دوباره متولد شدی؟

تهیونگ اخم کرد:

-نه ، نه بحث رو منحرف نکن بزار بقیه شو برات بگم.

-معذرت میخوام نمیخواستم بپرم وسط حرفت ولی لطفا میشه درست بشینی میترسم با مغز بیای زمین.

و سعی کرد تهیونگ رو از حالت آویزون بودن به صورت برعکس منصرف کنه و درست بنشونتش.

-ولی من دوست دارم این شکلی نگات کنم تاحالا از این زاویه تو رو ندیده بودم ولی خدایش چطوری این مدلی هم خوشگلی؟

گونه های کوکی از خجالت سرخ شد و هول بهش ضربه زد:

-بس کن.

تهیونگ درست نشست و به خودش کش و قوصی داد اما سریع روی زمین اتاق دراز کشید:

- خب کجا بودم؟ آره دنیا اومدن قطعا یادم نیست بچگیم چطور گذشت و البته که من بچگی درست درمونی هم نداشتم تمام مدتش رو توی بیمارستان گذروندم بعدشم که حالم بهتر شد برادرم مرد و مامانم خودکشی کرد.

-تو که جدیی نمی گی؟

تهیونگ چشم هاشو تنگ کرد:

-همینطور میخوای بپری وسط حرفم؟

کوک سری تکون داد:

-نه شرمنده ادامه بده.

-به هر حال یه تراژدی کامل اتفاق افتاد و جز این مورد بچگی من تو یه عالمه خیالی با دوستای نداشته ام گذشت توی پستویی که پشت خونمون قرار داشت بدون هیچ مزاحمی.

جانگکوک اونو بلند کرد و مجبورش کرد بره توی تختش چون زمین خیلی سرد بود و میترسید که یه وقت سرما بخوره:

don't tell me strange 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora