part10 🌙

577 117 70
                                    

قسمت دهم

-من فقط یه مدت نبودم چطور اجازه دادی بره زیر بارون و مریض بشه.

جانگکوک چیزی نگفت و یونگی عصبی سرشو توی دستاش گرفت:

-اون بیماری قلبی داره نباید مریض بشه مطمئنم که قبل از اینکه برم اینو بهت واضح گفتم.

-بس کن یونگی از حال رفتن تهیونگ هیچ ربطی به جانگکوک نداره بعدشم میدونی که نمیشه جلوی ته رو گرفت وقتی بخواد کاری رو بکنه حتمی انجامش میده.

یونگی کلافه سرتکون داد:

- میدونم ، میدونم که تقصیر کوک نیس و حتی وظیفشم نیس اما حداقل میتونست که یه تلاشی کنه یا به تو خبر بده که جلوشو بگیره.

جانگکوک جوابی نداشت برای همین حرفی هم نزد و وقتی یونگیم دید که نمیتونه ازش چیزی دربیاره چه خبره بیخیال شد و از هوسوک پرسید:

- حالا چرا از حال رفته؟

- نمی دونم.

- میتونه بخاطر قلبش باشه؟

هوسوک سری به نشانه ای منفی در مقابل چهره نگران یونگی تکون داد:

- نه بیماری قلبیش خیلی خفیفه امکان نداره بخاطر اون باشه تازه چک آپ شده هیچ مشکلی نبوده.

چطور تونسته بود اونو ببوسه؟ اون یه مرد بود چطور تونسته بود یک مرد دیگه رو ببوسه.

جانگکوک هول کرده بود و تهیونگم داشت نگاهش می کرد..

چی باید بهش می گفت ؟ می زد زیر خنده و

می گفت شوخی کرده؟ اما مگه با بوسه هم شوخی میکنن.

-پس مشکل چی بوده؟

-یونگی خیلی دلایل میتونه داشته باشه اما فعلا میتونم بگم شاید بخاطر ضعیف بودنش بوده همین اما باید یه دکتر متخصص ببینتش و تو باید به خانواده اش خبر بدی تا اجازه بدن.

یونگی چشماشو چرخوند:

-اون حرومزاده ها....

-میدونم حرف زدن باهاشون چقدر سخته اما این روزا زیاد از حال میره باید مطمئن بشم که چیزی نیست.

موهای خیسش زیر اون بارون چشم های اشک آلودش اون قطعا یه رویا بوده آخه مگه می شد یه پسر انقدر رویایی و زیبا بوده باشه آره کوک حتمی توی رویا تهیونگ رو بوسیده بود.

-هی کوک.

انگکوک به خودش اومد:

-ها چی شده؟

don't tell me strange 2Où les histoires vivent. Découvrez maintenant