part12🌙

588 110 70
                                    

قسمت دوازدهم

- مسیر این اتوبوس ایچئونِ؟ درسته؟

راننده که مردی مسن بود با اخم به پسر نگاه کرد:

-ایچئون! کجا میخوای بری؟

- بیمارستان روانی ایچئون.

وقتی اینو گفت به علاوه راننده بقیه مسافرهای اتوبوس برگشتن و با تعجب به پسرک جوانی که خودشو با کلاه و ماسک و همچنین عینک دودی مخفی کرده بود نگاه کردن.

راننده به نشانه مثبت سر تکون داد و پسرکه زیر بارونی شدید ایستاده بود که هر لحظه ممکن بود قطراتش چترشو سوراخ کنن چترشو بست و سوار اتوبوس شد.

وقتی کرایه رو پرداخت می کرد همه ی مسافران اتوبوس با دقت زیر چشمی بهش خیره بودن.

بیمار بود یا یه پرستار؟

به هیچ کدوم نمی‌خورد بیشتر با اون لباس های سیاه به یه دزد میخورد تا چیز دیگه.

چشم هاشو از اون نگاه های جستوجوگر که مخلوطی از شک، احتیاط ، کنجکاوی و مخالفت در آن ها دیده میشد گرفت و چتر جمع شده شو تکون داد تا یه کم از خیسیش کم تر بشه و کف سیاه اتوبوس خیس و براق میشه.

این بارون از اون بارون های نبود که چتر براش جوابگو باشه برای همین هودی و شلوارش هم کاملا خیس شده بود اما تمام مدتی که توی ایستگاه منتظر اتوبوس ایستاده بود متوجه این خیسی نشده بود.

"عجیبه"

اتوبوس به راهش توی جاده خیس و زیر بارون ادامه داد و جانگکوک در حالی که تلاش می کرد تعادلش رو حفظ کنه به عقب اتوبوس رفت درست پشت سر مسافرا جایی که هیچ کس نمیتونست از پشت سر بهش خیره بشه یا اسکنش کنه.

تنها و امن..

روی صندلی کنار پنجره نشست و شیشه بخار گرفته رو با آستین هودیش پاک کرد و بارون شدید بیرون خیره شد، مطمئن بود که تهیونگ اگه الان توی اتوبوس بود دوست داشت روی همه ی شیشه های بخار گرفته نقاشی بکشه و بعدشم سرشو از پنجره بیرون ببره و واسه خوش داد بزنه.

حدودا نیم ساعت طول کشید تا اتوبوس به اون منطقه برسه و هرچقدر به تیمارستان نزدیک تر میشدن راه باریک تر میشد و جاده قدیمی تر همچین اتوبوس خلوت تر.

از یک جایی به بعد جاده دیگه تبدیل به جنگل شد و اون بارون شدید بین درخت ها محو شد.

باد می وزید و بارون کم ، کم قطع شد ، هوا خنک بود و بوی تازگی میداد و کوک به یاد آورد که اینجا چقدر هوای خوبی داشت.

احتمالا بخاطر اینکه توی پایه کوه بود انقدر هوا پاکیزه بود البته بعداز پیاده شدن از اتوبوس متوجه شد که دلیل

don't tell me strange 2Where stories live. Discover now