*قسمتهای ایتالیک شده، فلش بک هستن*
_باید چیزی که میبینم رو، باور کنم؟
هوسوک با لبخند عجیبی که نمیشد احساسی از روی اون خوند لب زد و با کنار زدن تهیونگ، به طرف جونگکوک قدم برداشت.
_چرا اومدی؟
خیره به کبودی های تنش، آب دهانش رو پایین فرستاد و در جواب سوال جونگکوک لب زد:
_چون میخواستم باور کنم...
_که تهیونگِ من زندهست؟
مردمک چشمهای پسر بزرگتر با این حرف جونگکوک لرزیدن اما هوسوکی که مخاطب سوال بود، سکوت کرد.
_اون یک سال کافی نبود؟
_این دیوونگیه، چرا جونگکوک باعث عاشق آدمی مثل تو میشد؟!
به طرف تهیونگ چرخید و با تن صدای بلند گفت، میدونست این بار نمیتونه اونهارو از هم جدا کنه؛ به خوبی میدونست و دلیل اومدنش به اینجا دیدن زنده بودن اون پسر بود.
_تو هیچ حقی نداری توی تصمیمش دخالت کنی، هرکسی هم که باشی.
_اون فقط مثل برادر کوچکتر منه، جز من کسی رو نداره.
_و من!
تهیونگ با تحکم در جواب هوسوک گفت و با اخم جلو اومد.
_مطمئن باش این رابطه سالم نیست و به جایی نمیرسه، میدونم که یک روز جونگکوک رو پشیمون پیشم میفرستی، درحالی که تمام تنش رو پر از زخم کردی...-
قبل از اینکه جملهاش رو کامل کنه، با مشت محکمی که روی صورتش فرود اومد روی زمین افتاد.
_تهیونگ!
جونگکوک نفسش رو بیرون فرستاد و با قورت دادن بزاقش، به باریکهی خونی که از بینی دوستش سرازیر شده بود چشم دوخت.
_از آپارتمان من گمشو بیرون، اون پیش من میمونه!
با نیشخندی، پشت دستش رو روی بینی خونینش کشید و اجازه داد ردش روی پوستش پخش بشه.
_مرتیکهی روانی...
از جا بلند شد و با نگاه به جونگکوکی که یک گوشه بی حرکت ایستاده بود، با تاسف سر تکون داد.
_یک روز به حرف میرسی و زمانی که پشیمون برگردی، تصمیم امشبت رو فراموش میکنم اما... انتظارم این بود که بعد از گذر زمان عاقل شده باشی.
_متاسفم...
پسر کوچکتر، متاسف بود و حتی به خوبی نگرانی دوستش رو درک میکرد، خودش بهتر از هرکس میدونست این رابطه چقدر از دید افراد عجیب و غیر عقلانیه.
هوسوک با نگاه عصبی که آتش خشم از اونها ساطع میشد نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به طرف در رفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/326404293-288-k24451.jpg)
YOU ARE READING
Cicada3301 | VKOOK
Fanfiction«کامل شده🔻» </ سیکادا 3301، مرموز ترین معمای تاریخ اینترنتی که توسط کاربر ناشناسی در صفحه وبسایت ناشناخته و اکانت توییتر به اشتراک گذاشته شد. معمایی که در ظاهر شاید یک سرگرمی ساده بود، اما همه چیز تنها به اینجا ختم نمیشد چرا که سیکادا رمز و راز فر...