Last Part

3K 487 193
                                    

*قسمت‌های ایتالیک شده، فلش بک هستن*

_باید چیزی که می‌بینم رو، باور کنم؟

هوسوک با لبخند عجیبی که نمی‌شد احساسی از روی اون خوند لب زد و با کنار زدن تهیونگ، به طرف جونگکوک قدم برداشت.

_چرا اومدی؟

خیره به کبودی های تنش، آب دهانش رو پایین فرستاد و در جواب سوال جونگکوک لب زد:

_چون میخواستم باور کنم...

_که تهیونگِ من زنده‌ست؟

مردمک چشم‌‌های پسر بزرگتر با این حرف جونگکوک لرزیدن اما هوسوکی که مخاطب سوال بود، سکوت کرد.

_اون یک سال کافی نبود؟

_این دیوونگیه، چرا جونگکوک باعث عاشق آدمی مثل تو میشد؟!

به طرف تهیونگ چرخید و با تن صدای بلند گفت، می‌دونست این بار نمی‌تونه اونهارو از هم جدا کنه؛ به خوبی می‌دونست و دلیل اومدنش به اینجا دیدن زنده بودن اون پسر بود.

_تو هیچ حقی نداری توی تصمیمش دخالت کنی، هرکسی هم که باشی.

_اون فقط مثل برادر کوچکتر منه، جز من کسی رو نداره.

_و من!

تهیونگ با تحکم در جواب هوسوک گفت و با اخم جلو اومد.

_مطمئن باش این رابطه سالم نیست و به جایی نمی‌رسه، میدونم که یک روز جونگکوک رو پشیمون پیشم میفرستی، درحالی که تمام تنش رو پر از زخم کردی...-

قبل از اینکه جمله‌اش رو کامل کنه، با مشت محکمی که روی صورتش فرود اومد روی زمین افتاد.

_تهیونگ!

جونگکوک نفسش رو بیرون فرستاد و با قورت دادن بزاقش، به باریکه‌ی خونی که از بینی دوستش سرازیر شده بود چشم دوخت.

_از آپارتمان من گمشو بیرون، اون پیش من میمونه!

با نیشخندی، پشت دستش رو روی بینی خونینش کشید و اجازه داد ردش روی پوستش پخش بشه.

_مرتیکه‌ی روانی...

از جا بلند شد و با نگاه به جونگکوکی که یک گوشه بی حرکت ایستاده بود، با تاسف سر تکون داد.

_یک روز به حرف می‌رسی و زمانی که پشیمون برگردی، تصمیم امشبت رو فراموش می‌کنم اما... انتظارم این بود که بعد از گذر زمان عاقل شده باشی.

_متاسفم...

پسر کوچکتر، متاسف بود و حتی به خوبی نگرانی دوستش رو درک میکرد، خودش بهتر از هرکس می‌دونست این رابطه چقدر از دید افراد عجیب و غیر عقلانیه.

هوسوک با نگاه عصبی که آتش خشم از اونها ساطع میشد نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به طرف در رفت.

Cicada3301 | VKOOKWhere stories live. Discover now