13

2.1K 448 89
                                    

_چه اتفاقی برای چشمت افتاده؟

تهیونگ نگاهی به جونگکوکی که کاملا ریلکس کنارش نشسته و با کنجکاوی بهش زل زده بود و میپرسید انداخت.

_واقعا همچین چیزی نیاز به توضیح داره؟

_یعنی از دستش دادی؟

_آره.

_اوه!

تنها تونست همین کلمه رو بگه و بعد با حس معذب بودن به صفحه‌ی سیاه و سفید تلوزیون نگاه کرد.

_تصمیم نداری آپارتمان رو بگردی؟

_منتظر ساعت سه و سی دقیقه میمونم‌.

_تصور داری اون ساعت همه چیز رو بهت بگم؟!

به سمتش برگشت و با ابروهایی بالا رفته پرسید:

_یعنی نمیگی؟

_معلومه که نه!

_چرا؟!

_چون سرنخ بهت میدم و اگه با این تصور بیکار یک گوشه بشینی فقط کار خودت رو سخت تر و پیچیده تر میکنی.

_چرا انقدر آپارتمانت قدیمی و بهم ریخته‌ست؟ پس سیستمت کجاست؟ اینجا اینترنت نداری؟ نگاه کن حتی تلوزیونت هم سیاه سفید و قدیمیه!

_تموم شد؟

_چی؟

_ایراد گرفتنت از این سگدونی.

جونگکوک به نرمی خندید و باعث شد تهیونگ پلکی بزنه‌.

_خوبه خودت میدونی اینجا سگدونیه.

با بلند شدن ناگهانی پسر بزرگتر سرش رو بالا گرفت و به قامت بلندش نگاه کرد که به‌نظر می‌رسید کلافه و سخت درحال فکر کردنه‌.

_برو و سعی کن حلش کنی.

و بی اهمیت به سر کج شده‌ی جونگکوک به سمت در رفت و با محکم روی هم گذاشتن و قفل کردنش از اونجا خارج شد.

_چه بد اخلاق...

***

سرفه‌ای کرد و سریعا ماهیتابه رو کنار گذاشت، تلاش کرد با حرکت دستش دود ها رو از خودش فاصله بده و بعد یقه‌‌ی پیرهنش رو تا روی بینیش کشید.

_اینجا چه خبره؟!

تهیونگ با اخم حاکی از دود سیاهی که تمام آشپزخونه و آپارتمان رو گرفته بود به سمت جونگکوک پا تند کرد.

_میخواستم شام بپزم.

_برو بیرون!

_چرا پنجره‌هات باز نمیشن؟

_فضولیش بهت نیومده! برو یه حوله از کمد بیار و خیسش کن.

به طرف اتاق دوید و دید که پسر بزرگتر به طرف پنجره‌ها قدم برداشت و در تلاش بود تا اون‌ها رو باز کنه.

Cicada3301 | VKOOKTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang