12

2.9K 547 55
                                    

جونگکوک نیم ساعت تمام رو توی اتاق روی تخت گذروند و اونقدر با انگشت‌هاش بازی کرد که خسته شد.

گرسنه بود و جرات درخواست غذا نمی‌کرد. احساس ضعفی که توی تنش داشت باعث می‌شد دوباره چشم روی هم بذاره و بی اهمیت به فردای نامعلومش به خواب بره.

صدای چرخیدن کلید و باز شدن در با صدای گوش خراشی نشون دهنده‌ی اومدن اون شخص بود.

اتاق به یک باره روشن شد و چراغ روی سقف رنگ آبی غلیظ رو به چهار دیواری نشوند، جوری که باعث شد جونگکوک با تمام توان پلک‌هاش رو روی هم بذاره و سرش رو پایین بندازه.
گوش‌های تیز پسر صدای موسیقی بی کلامی که با کمترین صدا درحال پخش شدن از گوشه‌ی اتاق بود رو شنید.
سرش رو بالا گرفت و چشم‌هاش رو به پسر بزرگتر داد که با پیرهن مشکی رنگی که به تن داشت، دوباره نخ سیگار رو بین انگشت‌هاش گرفته و پشت به اون ایستاده بود.

موهای فر و پرکلاغی پسر توجه جونگکوک رو به سمت خودش جلب کرد، حالا برای دیدن چهره‌اش کنجکاو بود.

صدای موسیقی بلند تر شد و فرد بی هویت شروع به تکون داد سرش کرد، داشت با ریتم مزخرف موسیقی میرقصید و برخلاف جونگکوکی که اعصابش خط خطی شده و داشت دیوونه می‌شد، از اون لذت میبرد.

دست‌های بسته‌ش اجازه نمی‌دادن اون ها رو روی گوشش بذاره و هربار که پسر به خودش حرکت بیشتری می‌داد و صدا رو بلند تر می‌کرد باعث می‌شد که جونگکوک وحشت زده بشه و احساس تنگی نفس کنه.

انگار که حمله‌ی عصبی بهش دست داده باشه، مشتش رو به دیوار کوبید که بین صدای بلند موسیقی بی کلام گم شد.

آهنگی که براش شبیه بود به کشیدن ناخن روی سطح، همونقدر گوش خراش و دیوانه کننده کاری کرده بود که پسر از کنترل خارج بشه و نتونه آروم بگیره.

موسیقی به ناگه درست همراه با چراغ آبی رنگ اتاق قطع شد، دوباره این تاریکی مطلق بود که جونگکوک رو به داخل خودش میبلعید.

_چه احساسی داری؟
صدای پاهاش نشون می‌داد درحال نزدیک شدن به تخته.
لحنی که با تمسخر از بین لب‌های پسر خارج شد و جونگکوک رو خشمگین کرد. سرش رو با سرعت بالا گرفت و روی چهره‌اش متمرکز شد اما جز تاریکی و فر موهاش چیزی دستگیرش نشد.
_هنوز مونده جونگکوک، تو یک هفته فرصت داری.

_یعنی چ...چی؟

میون نفس زدن‌ کوتاهش لب زد و سرش رو پایین گرفت.

_منظورم رو نفهمیدی؟ دارم می‌گم فقط هفت روز... تکرار می‌کنم هفت روز فرصت داری تا سیکادا رو حل کنی.

متوجه نمی‌شد، هیچ چیز رو از حرف‌هاش درک نمی‌کرد و نمی‌فهمید.
براش سوال شد که آیا بعد از هفت روزِ معین شده، ممکن بود اتفاقی براش رخ بده؟ تنها یک ثانیه تصورش موجب می‌شد راه گلوش برای پایین فرستادن بزاقش سخت کنه.

Cicada3301 | VKOOKHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin