هوا هنوزم همونه، تیره و غمگین مثل خودم.
ابرهای بالای سرم نزدیک به خاکسترین، که یعنی ممکنه به زودی بارون بیاد.
اگه بخوام به موقع به بیمارستان برسم باید عجله کنم.
من جئون جونگکوکم، مدیر یه شرکت بزرگ توی کره ی جنوبی.
این اواخر سلامتیم دچار مشکل شده. معده درد و ضعف.
اخرین بار چون خون بالا اوردم خیلی شوکه شدم.
و تنها از این واقعیت میترسم که ممکنه اون چیزو داشته باشم، میدونید که...سرطان
با بازکردن در شیشه ای بوی ضعیفی از فنیل رو حس کردم. از وقتی پدر و مادرم توی تصادف مردن از اینکه برم بیمارستان میترسیدم.
چون هرکی بره تو، ممکنه با خبرای خوبی برنگرده.
"سلام، جئون جونگکوکم. من یه وقت ملاقات با دکتر کیم سوکجین دارم" به مسئول پذیرش گفتم، و با انگشتای بلندم روی قسمت شیشه ای ضربه زدم.
"اه بله، اقای جئون. لطفا همراهم بیاید" بعد از این حرف از جاش بلند شد و جلوی من راه افتاد، منم درحالی که پرونده ام بین دستای عرق کردم چنگ شده بود، پشت سرش حرکت کردم.
من استرس دارم، و اینو راحت میتونید از طرز راه رفتنم یا جوری که عضلاتم منقبض شده بفهمید.
من نمیخوام بمیرم. اَکه هِی، من حتی 30 سالمم نشده.
یه شرکت دارم که باید حواسم بهش باشه، با یه مرد یا یه زن خوب ازدواج کنم و باهاشون بچه داشته باشم و بعدش بیوفتم بمیرم.
من اینقدر سرم با کارم شلوغ بود که حتی فرصت نداشتم مثل بقیه برم پارتی و مست کنم و سیگار بکشم.
و من مثل سگ مطمئنم که اگه همه ی اینکارارو نکنم، سرطانم نمیگیرم.
مگه نه؟
ناخن های بلندش داخل مشتش جمع شد و تقه ای به در زد که بعد از یه بیاید داخل که از سمت دیگه ی در اومد به جای من بازش کرد.
برای تشکر بهش تعظیم کردم و با وارد شدن به اتاق روی صندلی نشستم.
دکتر با برداشتن عینکش بهم نگاه کرد و لبخند زد.
دستش رو جلو اورد که باهاش دست دادم و یه لبخند زوری بهش زدم..
"سلام اقای جئون"
"سلام دکتر"
"خب چه اتفاقی برات افتاده؟" دستاش رو به هم گره کرد و پرسید.
YOU ARE READING
One last time
Fanfiction"میدونی با این مدل مردنت ریدی؟" "ببخشید ولی من شما رو میشناسم؟" "بیا یه لیست از ارزوهای قبل مرگمون درست کنیم" "صبرکن چی؟" _________ وقتی که یه مرد مبتلا به سرطان معده که فقط میخواد زندگی خودش رو تموم کنه، با یه مرد مبتلا به سرطان خون که میخواد بدون...