ch.5 زیبایی اعماق

143 38 31
                                    

از دید جونگکوک :

خیله خب، امروز نوبت منه! خدایا، خیلی واسه غواصی هیجان زدم. از خیلی وقت پیش این آرزو رو داشتم که زیر دریا غواصی کنم، ولی مدام زیر انبوهی از کاغذایی که باید با هر خاطره و اخرین آرزو امضا میکردم گیر می افتادم.

البته تا الان. حالا که دیگه هیچ نگرانی ای ندارم ومیتونم ارزوهامو براورده کنم.

ما سوار کشتی شدیم و مثل همیشه تهیونگ شروع کرد به سر و صدا کردن و خندیدن.

مثل یجور آلارم میمونه، وقتی صداش قطع میشه میفهمم که ما یه آرزوی دیگه رو هم از لیستمون خط زدیم.

کشتی حرکت کرد، نسیم دریا ملایم و اروم بود و همچنین ارامش بخش. با نگه داشتن نرده روی لبه ی کشتی وایستادم و به موج هایی که زیر پام درست میشد نگاه کردم.

اخرین باری که واقعا به اب نگاه کردم و لبخند زدم کی بود؟ هیچوقت، چون قبلا این آب بنظر میومد که فقط یه........آبه، ولی چون حتی الان غروبم حس قشنگی داره پس این قضیه واسه آبم صدق میکنه.

ما به اون نقطه ای که میخوایم غواصی کنیم رسیدیم. ما همین الانشم لباس غواصیمون رو پوشیدیم و فقط لوله و تانک اکسیژن میخوایم.

تهیونگ نزدیکم شد و با گرفتن بازوم شروع کرد به چلوندنش. بهش نگاه کردم و ابروهام رو بالا انداختم.

"چیکار میکنی؟" پرسیدم، ولی هیچ اهمیتی بهش نداد و ایندفعه شروع کرد مشتای ارومش رو توی شکمم بزنه.

"معرکست بابا، عجب بدن تیکه ای داریا جونگکوک" اون با یه لحن شگفت زده گفت و من خندیدم، حداقل رفتن به باشگاه باعث شد ازم تعریف کنن.

بعد به شکم صاف خودش سیخونک زد و لباش رو اویزون کرد.

"دلم میخواد اینم مثل عضله های تو بشه" اون گفت و من ریز خندیدم.

"میدونی چیه؟ تپل بودن بهت میاد، باعث میشه از چیزی که هستی هم بیشتر کیوت بنظر بیای" با حرفم گونه هاش قرمز شد.

من

الان

چه 

فاکی

گفتم

گلوم رو صاف کردم، و برای اینکه بتونم تعریف احمقانم رو ماسمالی کنم تهیونگ رو به بهانه ی گرفتن و پوشیدن کیت غواصیمون کشیدم.

ما روی تخته ی شیرجه بیرون کشتی وایستادیم، و تهیونگ قبل از من پرید و منم پشت سرش وارد آب شدم.

آب سرد به صورتم خورد و تا ستون فقراتم رو لرزوند، ولی خیلی کیف داد. عمیق تر شنا کردم تا تهیونگی رو که داشت با ماهیا بازی میکرد رو پیدا کنم، و یجورایی انگار اونا از تهیونگ خوششون اومده بود.

تهیونگ بهم نگاه کرد و گفت که کنارش شنا کنم، و منم همین کارو کردم.

اون داشت با یه بادکنک ماهی کیوت که حتی خودشو بادکنکی نمیکرد تا یوقت به تهیونگ آسیب نزنه بازی میکرد.

One last timeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora