ch.2 من میشناسمت؟

226 53 109
                                    

پام رو روی پل گذاشتم و سمت لبه ی بیرونیش پریدم، و دستم رو روی نرده نگه داشتم.

به ابی که داشت زیر پام حرکت میکرد و موج هاش صدای بلندی درست میکردن نگاه کردم.

گاییدم، میتونیم اون بخشی که گفتم خودکشی راحتتره رو فراموش کنیم؟

اب دهنم رو ضایع قورت دادم، و برای بار دوم به این فکرکردم که بپرم یا نه.

"هی رفیق، اگه میخوای بپری دیگه دوبار روش فکر نکن" یه صدای بم رو از کنارم شنیدم، و به خدا قسم اگه نرده رو نگرفته بودم همون موقع پریده بودم پایین.

"هاه؟" با گیجی پرسیدم و سرم رو سمت صدا چرخوندم تا مردی رو که دقیقا مثل خودم روی لبه ی پُل نشسته بود و یه بطری بزرگ شراب هم کنارش گذاشته بود رو پیدا کنم. بخاطر اینکه هیچ نوری اونجا نبود نتونستم صورتش رو ببینم.

"میدونی با این مدل مردنت ریدی؟" با این حرفش فهمیدم که هیچی از ادب حالیش نیست.

ببخشیدا، ولی یه مرد نمیتونه تو آرامش بمیره؟

"ببخشید ولی من شما رو میشناسم؟" بهش طعنه زدم و اون با دستاش به جای خالی کنارش ضربه زد، قبل اینکه کنارش بشینم چند لحظه بهش خیره شدم.

خب چرا قبل اینکه بمیرم یه قلپ از شراب نخورم؟

"نه، ولی تو میتونی. منظورم اینکه من نازم نه؟" گفت، و من تونستم اون قلبایی که با هر پلک زدن سمتم پرت میکرد رو حس کنم

"تاریکه نمیتونم ببینم" با این حرفم ناله ی ناراضی کرد و بطری شراب رو بهم داد که یه جرعه بزرگ ازش رو خوردم.

"راستی تو چرا اینجایی؟ توئم اومدی بمیری؟" با یه لحن جدی پرسیدم.

"نه پسر، من هنوز 10 ماه دیگه دارم، باید بترکون زندگیش کنم" و ریز خندید.

"واو، خوش به حالت. من حتی تو اینم شانس ندارم، چون فقط 8 ماه دیگه زندم" همینکه حرفم تموم شد صدای شوکه اشو شنیدم.

"تو 8 ماه وقت داری و میخوای با خودکشی همشو به باد بدی؟" با داد گفت.

خب، چرا که نه؟

"یعنی هیچ ارزویی قبل مرگت نداری، مثلا تو یه نمایش عاشقانه که همه جا ساکته گوز بزنی؟" یجورایی سوالش باعث شد بخندم.

این ادم دیگه چجورشه؟

اون جالبه.

" اره چندتایی دارم، مثل چتر بازی یا بانجی جامپینگ و چیزای دیگه" با یه لبخند غمگین درحالی که بطری رو توی دستم میچرخوندم جواب دادم.

"اگه نمیخوای بمیری چرا اینجایی اونوقت؟" پرسیدم.

"این توی لیست ارزوهای قبل مرگم بود" و نیشخند زد

" اینکه روی لبه ی پل پشینی؟" ابروم رو براش بالاانداختم که خندید.

کیوت بود، یه خنده که قلبو روشن میکنه.

One last timeWhere stories live. Discover now