ch.4 فقط به من نگاه کن

186 51 19
                                    

"جونگکوک تو رو جون هرکی دوست داری" تهیونگ به گریه افتاد، ولی چون تو کتم نمیرفت مچ باریکشو ول نمیکردم. اصلا نمیدونستم اون اینجوری جلوی زورم کم میاره، ولی دروغ چرا احساس قدرت میکردم.

درحال حاضر ما داریم نزدیک هواپیمایی که میخوایم باهاش توی اسمون چتربازی کنیم میشیم.

من خیلی هیجان زدم ولی شریک "لیست ارزوهای قبل مرگم" گرخیده، چون از ارتفا میترسه.

راستش یجورایی دلم میخواد اونو تو این حالت ببینم، همونجوری که من توی شکنجه های اون بودم اونم باید توی مال من باشه. این همون شریک بودنه، نیست؟

من داشتم میکشیدمش و اونم سعی میکرد از دستم فرار کنه، در همون حال یه نفرم واسه کمک صدا میکرد.

"نجاتم بدید! این روانی داره بدون اجازه منو میبره" اون داد زد و من چشمامو چرخوندم.

" من و روانی بودن؟ جذابترین مرد توی لیست فوربز. جوک باحالی بود، شریک" طعنه زدم.

"مگه من توی جوک گفتن خوب نیستم، پس بنظرت نباید به جای اینجا تو یه نمایش کمدی باشیم؟" با امیدواری که تو چشماش بود پرسید و من خندیدم.

"ضجه هات داره اون سوختگی رو که بخاطر تصادف کوچولوت با لامبورگینیم کردی رو اروم میکنه. خدارو چه دیدی، شاید اگه همینجوری به التماس کردن ادامه بدی بخشیدمت" من گفتم و اون ناله کرد.

سوار شدیم و هواپیما بسته شد. مربی با گفتن اخرین سفارشاش کلاه ایمنی و عینک و چتر نجاتو بهمون داد.

تهیونگ درحالی که نگاه میکرد از زمین بلند شدیم یا نه ناخن هاش رو میجوید.

ریز ریز خندیدم. وقتی میترسه کیوت میشه. جوریکه چشماش ترسو پنهون میکنه و عین عروسک بهت خیره میشه، نگرانی باعث شده بود اخم روی پیشونیش جا خوش کنه.

ولی من ترجیح میدم به جای نگرانی با لبخند ببینمش.

"میگن وقتی به ترسات غلبه میکنی حس شگفت انگیزی داره، حسی که وقتی چیزی رو که داره جلوی کارایی که میتونی با انجامشون به وجد میای رو میگیره رو کنار میزنی. نمیخوای تجربش کنی؟" گفتم و بهش نگاه کردم، و اونم متقابلا بهم نگاه کرد.

ما یه مسابقه ی خیره شدن داشتیم، قبل از اینکه اون بشکنتش و آه بکشه.

"اونقدرام اسون نیست کوک" اون گفت.

قبل از اینکه چیز دیگه ای بتونم بگم هواپیما از زمین بلند شد و ما روی هوا بودیم و تونستم لرزش تهیونگ رو حس کنم.

دستم رو روی دستش گذاشتم، با لمس کردن دستش احساس عجیبی وارد قلبم شد.

اون قبل از اینکه سرش رو بلند کنه تا بهم نگاه کنه، به دستامون نگاه کرد.

"من شریک لیست ارزوهای قبل مرگتم، قراره توی همه ی وقتایی که ترسیدی یا بهت خوشمیگذره کنارت باشم، پس توقع نداشته باش وقتی نوبت من شد تو رو کنار خودم نخوام" یه لبخند واقعی زدم و اون بعد چندبار پلک زدن مثل دیوونه ها سرش رو برام تکون داد.

One last timeWhere stories live. Discover now