ch.15 زندگی در اعماق

102 17 89
                                    

از دید جونگکوک

"ایندفعه قراره کجا بمونیم؟" تهیونگ درحالی که خمیازه میکشید و چشماش روی خیابونای زیبایی که از جلومون رد میشدن گیر کرده بود پرسید.

لبخند زدم و موهاشو بهم ریختم که سرخ شد، و باعث شد بخندم.

"فقط یه ذره دیگه هم صبرکن" گفتم که اون نفسش رو فوت کرد.

"تو هیچوقت بهم راجب کاری که بعدش میخوایم بکنیم چیزی نمیگی. میخوایم کجا بریم یا قراره کجا وایسیم. من حق دارم که همه چی رو بدونم. ناسلامتی من نیمه ی دیگه اتم" تهیونگ با اخم و تخم غرغر کرد، بدون اینکه فکر کنه حرفاش چه تاثیری روی قلبم میزاره.

"چی گفتی؟ د-دوباره بگو" نمیخواستم لکنت بگیرم، ولی همش بخاطر حرفای تهیونگ بود که هول شدم.

"چی؟ چی گفتم؟" تهیونگ هنوزم بخاطر اینکه بهش نمیگم یه گوشه بغ کرده بود.

صورت سرخ شدم رو با تصور تهیونگ به عنوان نیمه ی دیگم توی دستام پنهون کردم، خدایا، این مرد قراره منو بکشه.

گلومو صاف کرد.

"خب مگه از غافلگیری خوشت نمیاد، واسه همین چیزی بهت نمیگم چون عاشق دیدن صورت خوشحال و هیجانزدتم" گفتم ولی اون بازم جوابمو نداد، ولی هنوزم میتونستم نوک گوشاشو که بخاطر حرفم داشت سرخ میشد رو ببینم، که باعث شد لبخند بزنم.

بعد از یه ساعت سواری رسیدیم اسکله، و تهیونگ درحد مرگ از اینکه چرا اینجا وایسادیم گیج شده بود.

"قراره تو اسکله زندگی کنیم تا تهش یه وال بیاد و کلکمون رو بکنه؟" تهیونگ پرسید که منو خندوند.

"آه قربان، همراهمون بیایید. ما لباسارو بهتون میدیم" منیجر اومد، و من قبل از اینکه تهیونگ رو همراه خودم ببرم سر تکون دادم.

"وات؟ مگه همین الانشم غواصی نکردیم؟ میخوایم دوباره انجامش بدیم؟" تهیونگ شروع به پرسیدن سوالای بی انتهاش کرد که باعث شد مردمک چشمامو بچرخونم.

"اگه دهنتو نبندی میبوسمت" گفتم و هیچ صدایی از تهیونگ نشنیدم، پس احتمال دادم که منظورمو فهمیده. با دونستن اینکه داره پشت سرم خجالت میکشه لبخند زدم.

ما لباسای غواصی رو پوشیدیم و پریدیم داخل آب و منیجر مارو توی مسیر هدایت کرد، تهیونگ هنوزم بنظر گیج میومد ولی دست از رپ کردن برداشته بود و داشت با جریان پیش میرفت.

ما بالاخره به اندازه ی کافی پایین رفته بودیم تا موجودای دریایی زیادی رو اطرافمون ببینیم، هرچند ما وارد یه لوله ی شیشه ای شدیم که همه ی آب دریا رو تخلیه کرد، و ما با دراوردن کفشای غواصیمون از راه تونل شیشه ای رد شدیم. تهیونگ با دیدن نهنگا و کوسه ها و کلی حیوونای دیگه که همه جا داشتن شنا میکردن فکش افتاد و چشماش گرد شد.

One last timeWhere stories live. Discover now