از دید نویسنده
جونگکوک و تهیونگ بعد از ماجراجوییشون توی دبی راهی ریو شده بودن. اونا همینطور که جلو میرفتن و لیست آرزوهاشونو خط میزدن احساساتشونم نسبت به هم بیشتر میشد.
اونا بالاخره به آمازون رسیده بودن، توی خاک ریو فرود اومدن و برای کارناوال ریو هیجان زده بودن.
تهیونگ به محض وارد شدن خودشو روی تخت پرت کرد. همه ی این سفر کردنا خیلی خوشمیگذشت ولی در عین حال طاقت فرسا بود.
"لعنت جونگکوک، همه ی اینا خیلی بهم حال میده ولی درعین حال شیره ی وجودمم میکشه بیرون" تهیونگ با آهی که کشید گفت.
"همیشه نمیتونی همه چی رو با همه ی مزایاش بدست بیاری، ته" جونگکوک درحالی که چمدون مسافرتشون رو باز میکرد خندید.
"میدونم ولی چی میشه اگه بدیاشو نخوام، من همیشه توی ساعت 11:11 آرزو میکنم خدا همه ی مشکلاتمو حل کنه ولی هیچوقت این اتفاق نمیوفته" تهیونگ لباشو آویزون کرد و جونگکوک خندید.
"چی میشه اگه همه توی ساعت 11:11 آرزو کنن ولی همزمان یه مردی باشه که آرزو کنه که هیچکی به آرزوش نرسه؟" جونگکوک گفت و تهیونگ تندی سرشو سمتش چرخوند.
"این جاکش کدوم گوریه؟ میخوام ببرمش به جایی که بهش میگن" تو یه جاکش بی لیاقتی" که بهترین جا واسشه" تهیونگ چشماشو ریز کرد و جونگکوک به حرفاش خندید.
"شاید توی کارناوال ببینیمش. حالا پاشو بریم کارناوال رو بترکونیم" جونگکوک دستشو سمت تهیونگ دراز کرد تا بلندش کنه.
تهیونگ دستشو گرفت و جونگکوک کشیدش بالا، ولی چون زور زیادی استفاده کرده بود تهیونگ از جا پرید و خواست به پشت بیوفته که جونگکوک دستشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد، و هردوشون با چشمای گرد شده به همدیگه نگاه کردن.
"و-واهای، مراقب باش. م-متاسفم" جونگکوک با لکنت درحالی که سرخ شده بود گفت، و در همین حین تهیونگ بی حرف رنگ عوض میکرد.
تهیونگ سریع از جونگکوک جدا شد.
"ا-اشکال نداره" درحالی که سرشو پایین انداخته بود تا صورت سرخ شده اش رو قایم کنه گفت.
"به هرحال بیا آماده بشیم" جونگکوک با تلاش برای قایم کردن خجالتش گفت و وارد حموم شد تا لباس عوض کنه.
در همین حال، تهیونگ دوباره روی تخت افتاد و صورت سرخ شده اش رو داخل بالشت فرو کرد و وول خورد. اون آدم پروئیه ولی وقتی اتفاق پیش بینی نشده ای بین و اون و جونگکوک میوفته قلبش با صدای بلند شروع به تپیدن میکنه.
"چرا اینقدر کیوته آخه؟" تهیونگ داخل بالش داد زد و صداشو خفه کرد تا جونگکوک نتونه بشنوه.
اون به پشت روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد.
"دوسش دارم" با خودش گفت و دست و پاهاشو توی هوا مثل بچه ها پرت کرد، قبل از اینکه بلند بشه و عادی رفتار کنه.
STAI LEGGENDO
One last time
Fanfiction"میدونی با این مدل مردنت ریدی؟" "ببخشید ولی من شما رو میشناسم؟" "بیا یه لیست از ارزوهای قبل مرگمون درست کنیم" "صبرکن چی؟" _________ وقتی که یه مرد مبتلا به سرطان معده که فقط میخواد زندگی خودش رو تموم کنه، با یه مرد مبتلا به سرطان خون که میخواد بدون...