ch.14 هنوز توی آمازون پابرجاست

100 20 54
                                    

از دید نویسنده

جونگکوک و تهیونگ بعد از ماجراجوییشون توی دبی راهی ریو شده بودن. اونا همینطور که جلو میرفتن و لیست آرزوهاشونو خط میزدن احساساتشونم نسبت به هم بیشتر میشد.

اونا بالاخره به آمازون رسیده بودن، توی خاک ریو فرود اومدن و برای کارناوال ریو هیجان زده بودن.

تهیونگ به محض وارد شدن خودشو روی تخت پرت کرد. همه ی این سفر کردنا خیلی خوشمیگذشت ولی در عین حال طاقت فرسا بود.

"لعنت جونگکوک، همه ی اینا خیلی بهم حال میده ولی درعین حال شیره ی وجودمم میکشه بیرون" تهیونگ با آهی که کشید گفت.

"همیشه نمیتونی همه چی رو با همه ی مزایاش بدست بیاری، ته" جونگکوک درحالی که چمدون مسافرتشون رو باز میکرد خندید.

"میدونم ولی چی میشه اگه بدیاشو نخوام، من همیشه توی ساعت 11:11 آرزو میکنم خدا همه ی مشکلاتمو حل کنه ولی هیچوقت این اتفاق نمیوفته" تهیونگ لباشو آویزون کرد و جونگکوک خندید.

"چی میشه اگه همه توی ساعت 11:11 آرزو کنن ولی همزمان یه مردی باشه که آرزو کنه که هیچکی به آرزوش نرسه؟" جونگکوک گفت و تهیونگ تندی سرشو سمتش چرخوند.

"این جاکش کدوم گوریه؟ میخوام ببرمش به جایی که بهش میگن" تو یه جاکش بی لیاقتی" که بهترین جا واسشه" تهیونگ چشماشو ریز کرد و جونگکوک به حرفاش خندید.

"شاید توی کارناوال ببینیمش. حالا پاشو بریم کارناوال رو بترکونیم" جونگکوک دستشو سمت تهیونگ دراز کرد تا بلندش کنه.

تهیونگ دستشو گرفت و جونگکوک کشیدش بالا، ولی چون زور زیادی استفاده کرده بود تهیونگ از جا پرید و خواست به پشت بیوفته که جونگکوک دستشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد، و هردوشون با چشمای گرد شده به همدیگه نگاه کردن.

"و-واهای، مراقب باش. م-متاسفم" جونگکوک با لکنت درحالی که سرخ شده بود گفت، و در همین حین تهیونگ بی حرف رنگ عوض میکرد.

تهیونگ سریع از جونگکوک جدا شد.

"ا-اشکال نداره" درحالی که سرشو پایین انداخته بود تا صورت سرخ شده اش رو قایم کنه گفت.

"به هرحال بیا آماده بشیم" جونگکوک با تلاش برای قایم کردن خجالتش گفت و وارد حموم شد تا لباس عوض کنه.

در همین حال، تهیونگ دوباره روی تخت افتاد و صورت سرخ شده اش رو داخل بالشت فرو کرد و وول خورد. اون آدم پروئیه ولی وقتی اتفاق پیش بینی نشده ای بین و اون و جونگکوک میوفته قلبش با صدای بلند شروع به تپیدن میکنه.

"چرا اینقدر کیوته آخه؟" تهیونگ داخل بالش داد زد و صداشو خفه کرد تا جونگکوک نتونه بشنوه.

اون به پشت روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد.

"دوسش دارم" با خودش گفت و دست و پاهاشو توی هوا مثل بچه ها پرت کرد، قبل از اینکه بلند بشه و عادی رفتار کنه.

One last timeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora