ch.13 (زندگی) وحشی

99 23 38
                                    

از دید نویسنده

"میخوامت" تهیونگ با صدای بمی درحالی که پر از شهوت بود و نفساش سنگین شده بود گفت.

و همین کلمات کافی بود تا جونگکوک لباشو با گرسنگی روی لبای تهیونگ بکوبه و ببوستش.

شب بشدت سردی بود، با این وجود هردوشون احساس گرما میکردن، بدناشون به هم نزدیک بود و لباشون روی همدیگه میلغزید.

دستای تهیونگ داخل پیرهن جونگکوک رفت و باعث شد پوستش دون دون بشه، و جونگکوک با گرفتن باسن تهیونگ اونو روی عضو سخت شده اش حرکت داد. دستای جونگکوک با فهمیدن اینکه تهیونگ خودش داره حرکت میکنه سمت کمرش رفت.

تهیونگ لباشون رو از هم جدا کرد و سمت گردنش رفت و باعث شد جونگکوک چشماشو ببنده و لباشو گاز بگیره. و فاک، تهیونگ اونقدر توی بوسیدن گردنش خوب بود که جونگکوک حس کرد داره سخت تر میشه.

میتونید اسمشو بزارید کینک جونگکوک، چون بطرز عجیبی تهیونگ رو درحالی که نوک سینه هاشو داخل پیرهنش میمالید جذاب دید. جونگکوک دیگه نتونست تحمل کنه، و با چرخوندن خودشون، روی تهیونگ قرار گرفت.

و فاک، یه دفعه تهیونگ برای اولین بار زیر جونگکوک خیلی مطیع شد، جونگکوک شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش در حالی که به تهیونگ پوزخند می زد و باعث می شد فقط با نگاه کردن به بدن عضلانیش یک ناله کوچک از بین لبای تهیونگ فرار کنه.

با حس انگشتای سرد و بلند جونگکوک که دکمه هاشو باز میکرد، نفسش حبس شد، انگشتاش با هر دکمه ای که باز میکرد روی بدنش میچرخید و باعث میشد تهیونگ بلرزه و رون هاشو به هم بچسبونه.

"حس خوبی داری، عزیزم؟" صدای عمیق و نرم جونگکوک از تهیونگ پرسید، درحالی که دهن گرمشو به سینه ی تهیونگ چسبونده بود، میمکیدش، گاز میگرفت و پوستش رو میکشید و باعث میشد تهیونگ موهاشو بکشه، و جونگکوک عاشقش بود.

با برخورد پوستش با شنای سرد لرزید و جونگکوک متوجه اش شد و برای لحظه ای وایساد، و تهیونگ و روی دستاش بلند کرد و روی فرشی که مدتی بود بخاطر جمع دو نفرشون فراموش کرده بودن برد. 

"چ-چی میشه اگه یه نفر مارو ببینه؟" تهیونگ پرسید و جونگکوک نیشخند زد.

"چرا ترسیدی؟ مگه این همون چیزی نیست که میخوای؟" جونگکوک گفت و لباشو به تهیونگی که میخواست چیزی بگه چسبوند، که باعث شد کلماتش با چرخش زبون جونگکوک داخل دهنش در نطفه خفه بشه.

جونگکوک دستای تهیونگ رو با دستاش گرفت و بالای سرش پین کرد، محکم نگهشون داشت، جوری که ممکن بود رد های سرخی روی پوست شیری و لاغرش بوجود بیاد، ولی کی اهمیت میداد، تهیونگ عاشقش بود.

One last timeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora