ch.12 غول چشم سبز حسادت

110 27 44
                                    

از دید تهیونگ

"نه تهیونگ، انجامش نمیدم!"اون داد زد و من خندیدم.

"مجبوری! مگه تو لیست آرزوهات نیست؟" با این حرفم ناله ی ناراضی ای کرد.

"بود! ولی الان دیگه یجورایی دلم نمیخواد انجامش بدم" و درحالی که من میخندیدم، ازم فاصله گرفت.

میدونم که قرار نیست انجامش بده، و منم فقط دارم اذیتش میکنم، درواقع خیلیم خوشحالم که انجامش نمیده.

شماها احتمالا نمیدونید دارم راجب چی حرف میزنم، ولی این چیز بعدیه که جونگکوک توی لیست آرزوهاش داره.

و اون بوسیدن یه غریبه است. راستش و بخواید اصلا دلم نمیخواد انجامش بده، چون لبای اون فقط باید لبای منو ببوسه.

پاره!، داشتم شوخی میکردم بابا ( هرچند شوخی نبود 🗿). میدونم باهم رابطه نداریم، ولی هنوزم ما بهم دستبند پارتنری دادیم، فقط خدا میدونه تا الان چندبار همو بوسیدیم، و همچنین من دوسش دارم، این یجور رابطه است دیگه.

پس اون یجور.... دوست پسر نصفه نیمه ی منه؟

بهش نگاه کردم، داشت ناخوناشو میجوید و غرق افکار خودش بود که لیست آرزوهاشو انجام بده یا نه.

بهش لبخند زدم.

"میدونی مجبور نیستی انجامش بدی، فقط علامتش بزن و ماهم فرض میکنیم که انجامش دادی" تکونش دادم که نگام کرد.

"راستش، فکر کنم، الان نظرم عوض شد" بهم نیشخند زد که چشمام گرد شد.

وایسا ببینم، نَمَنه؟

نه، نمیتونم بزارم این اتفاق بیوفته.

زورکی خندیدم.

"هاها جونگکوک، اشکال نداره، فقط داشتم اذیتت میکردم، اگه خوشت نمیاد که انجامش بدی خودتو مجبور نکن" وقتی جونگکوک شروع به نزدیک شدن به پسری که جلوی ما وایساده بود کرد، با لحن وحشت زده ای بهش گفتم.

"ولی حق با توئه، این توی لیست آرزوهامه و منم مجبورم انجامش بدم" درحالی که داشتم سعی میکردم جلوشو بگیرم گفت، به هرحال فایده ای هم نداشت، چون من نمیتونم با این دستای لاغرم جلوی اون بدن خدای یونانی ای که واسه خودش ساخته رو بگیرم.

"ولی—" حرفم با برگشتن جونگکوک سمتم، و دیدن لبخند سرخوشانه اش روی صورت جذابش بریده شد.

"اولش سعی کردی بهم فشار بیاری که انجامش بدم، و بعدم که بالاخره راضی شدم، داری جلومو میگیری؟ تِچ، کیم تهیونگ، میتونم حسادت رو توی چشمات ببینم، اگه دلت نمیخواد یه غریبه رو ببوسم فقط بهم بگو، لازم نیست بهونه بیاری هممم؟" جونگکوک با خم کردن خودش سمت من حرفاشو زد، و من کلماتو گم کردم و سرخ شدم.

"ن-نه ا-این نیست، کوک" با لکنت گفتم، قلبم داشت بشدت توی سینه ام میزد.

"پس این چیه، ته؟" با گرفتن کمرم گفت، و گونه هام بیشتر از قبل سرخ شد.

One last timeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora