ch.11 تو، من و علفزارها

138 29 43
                                    

به خودم نگاه کردم، یه تیشرت سفید با یه شلوارک کوتاه پوشیده بودم که با چکمه و عینک آفتابی ست شده بود. یه لباس ساواناییه عالی.

که بعد با شنیدن صدای جیغی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و تهیونگی رو دیدم که داشت با چاپلوسی واسم فن بوی بازی درمیاورد.

"تو دقیقا مثل اون مردای پولداره آسیای شرقی شدی که پنج تا لامبورگینی، شیش تا رولس رویس و یه گربه ی فاکینگ گنده دارن که روی صندلی عقب ماشینشون میشینه و صاحب بعضی از معروف ترین رستوران های آسیایی هم هستن" تعریف تهیونگ منو خندوند.

"خفه شو و دست از تصور کردن چیزای مسخره بردار" گفتم که شونه بالا انداخت.

"اینو به خودت بگو، دیروز داشتی منو مثل یه لیدیه فرانسوی تصور میکردی" تهیونگ مردمک چشماشو چرخوند و منم از روی خجالت گلومو صاف کردم.

"بگذریم، ما قراره با جیپ بریم" واسه عوض کردن بحث گفتم.

و واقعا هم جواب داد، چون تهیونگ شروع کرد به دویدن دور اتاق و دست منم گرفت و مجبورم کرد که باهاش برقصم.

بعد از یکم خوشگذروندن از هتل بیرون اومدیم و سوار جیپی شدیم که قرار بود مارو برسونه به ساوانا.

تهیونگ قبلا دوبینش رو آماده کرده بود تا بتونه عکساشو بگیره.

"ما قراره مراتع، علفزار و بعدم حیوونای ساوانا، مثل فیلا و شیرا و گوزنا و الی آخر رو ببینیم. بعدش میتونید از دریاچه دیدن کنید، جایی که میتونید توش شنا هم بکنید، ویژگی خاص این دریاچه اینه که به اندازه ی یخ شفافه و آب شیرینی داره و خیلیم اینجا معروفه" راهنما توضیح میداد و من و تهیونگ با تعجب گوش میدادیم.

ما بالاخره به مقصدمون رسیدیم و تهیونگ سریع از جیپ پرید بیرون و باعث شد هردومون بخندیم.

"پس اولین جایی که میریم کجاست؟" از راهنما پرسیدم.

"به مراتعی میریم که اونجا میتونیم باغ زیبای رنگین کمان و گوزن و حیوونای کوچیک رو ببینیم" اون گفت و من با تکون دادن سرم دنبال تهیونگ رفتم، کسی که که داشت اینور و اونور میرفت از هر چیز قشنگی که میدید عکس میگرفت.

از بین زمین سبزسبزی رد شدیم و به سمت چمنزارها رفتیم، که با دیدن منظره ی زیبایی نفسمون تو سینه حبس شد.

خیلی زیبا بود، همه ی رنگا داشتن جلوی چشمامون شکوفه میزدن، جوری که انگار بهشت رنگارنگی بود که پرنده ها و حیوونا داشتن توش راه میرفتن و پرواز میکردن.

خیلی زیبا بود، همه ی رنگا داشتن جلوی چشمامون شکوفه میزدن، جوری که انگار بهشت رنگارنگی بود که پرنده ها و حیوونا داشتن توش راه میرفتن و پرواز میکردن

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
One last timeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant