«تو از ترس هات فرار میکنی غافل از اینکه ترس بوی خودش رو از وجود تو خوب میشناسه و با قدم های کُندش بالاخره بهت میرسه.»
بامداد یکشنبه 1:00AM
«Oh, the weather outside is frightful»
اوه هوای بیرون وحشتناکه«But the fire is so delightful»
اما آتش خیلی دلپذیره
«And since we've no place to go»
و از اون جایی که ما جایی برای رفتن نداریم»
تکنولوژی پیشرفته ی ماشین،اجازه ی ورود کوچک ترین صدای گازی رو به داخل نمیداد. موسیقی کلاسیکی که تناقص جالبی رو با فضای مدرن ماشین به وجود اورده بود،درحال پخش شدن بود.درحالی که با یک دست فرمون رو کنترل میکرد ،انگشت هاش همراه با ریتم آهنگ روی سطح چرمی ضرب گرفته بودن و زنی رو که بالاخره موفق شده بود بهش برسه و تصور میکرد.
برخلاف بیرون،هوای ماشین به خاطره بخاری گرم بود و حس و حال آهنگ رو بیشتر به شنونده منتقل میکرد.
.let it snow! , let it snow! , let it snow_
به آرومی زیر لب همراه با خواننده زمزمه کرد.
واقعا موفق شده بود؟!!
اگر خوده واقعیش و کارهایی که میکرد و میدید باز هم حاضر بود با این آدم ازدواج کنه؟ مطمئنا سورا دوست نداشت گذشته دوباره تکرار بشه.
با شنیدن صدای زنگ گوشیش که از طریق باند ها پخش میشد،نگاهی به مانیتور ماشین که به بلوتوث تلفنش متصل بود انداخت.بلای تمام زندگیش....
درحالی که حواسش به جاده ای بود که هیچچراغی جز نور چراغ ماشین،نداشت تماس رو وصل کرد.
سکوتی که همه جارو فرا گرفته بود گویای شخص پشت تلفن بود.نفسش رو کمی سریع تر بیرون داد.
از عادت یا شاید از شگرد مسخره ی پیرمرد بیزار بود جوری که تا طرف مقابل مکالمه رو شروع نمیکرد،کوچکترین کلمه ای از دهانش خارج نمیشد.
خونسردانه جواب داد:_سلام پدر!
صدای خنده ی ریزی پیچیدو بعد صدای خش دار پدرش روشنید:
+پدر...این چیزیه که مجبوری تا اخر عمرت یدک بکشی..جئون جانگ وو فرزند جئون جانگ گی.
پیر مرد پشت تلفن دوباره خنده ی شل و سرخوشی سر داد و جانگ وو دستش روروی فرمون مشت تر کردو بخاطره نزدیک شدن به یک پیچ ،فرمون رو چرخوند.ترجیح داد سکوت کنه تا بفهمه اون پیرمرد خرفت چی میخواد.
+جونگ کوک کجاست؟باهاته؟
نفسش رو آه مانند بیرون داد و زبونش رو روی دندون بالاییش کشید وکمی سرش روکج کرد.
_نه خسته بود نتونست بیاد.
اصلا حوصله ی توضیح دادن اتفاقات به اون پیری رو نداشت نمیدونست چطور از دستش و تمام چیز هایی که بهش مربوط میشه خلاص شه اما محکومشده بود به تحمل کردن.
سو یانگ هومی کرد و با کنایه گفت:
YOU ARE READING
Forced sect (فرقه اجباری)
Fanfictionخلاصه:تهیونگ پسری که همیشه به خاطره بنیه ی ضعیف و سو تغذیه ای که داشته،مورد آزار و اذیت و تمسخره بچه های مدرسه قرار میگیره اما هیچکدوم از اونها نفهمیدن چه زخمی رو روی روحش به جا گذاشتن. زخمی که ثمره اش ساخت ماده ای شد که زندگیش روتغییر داد ... از...