Part7

966 202 94
                                    

یونگی از سرو صدای زیادشون و بیدار نشدن جونگ کوکی که خوابش به شدت سبک بود،حدس زد که باید بیهوش شده باشه و ادامه داد و‌دوباره داغ کرد:

_جونگ کوک‌چرا بیهوشه؟؟ چی به‌خوردش دادی؟

تهیونگ با تخسی و لجبازی چشم هاش رو‌درشت کردو حرف قبلی پسر عصبانی رو‌تکرار کرد:

+از خودش بپرس!

یونگی نزدیک شد تا دوباره به یقه ش چنگ بزنه اما تهیونگ‌با فکر اینکه میخواد بزنتش،ناخداگاه و غیر ارادی مشت محکمی به صورت یونگی زد و خب اون هر مشتی نبود!...اون مشت پر از قدرت کیم تهیونگی بود که زمانی همه روحش رو با حرف های بیرحم و ظالمانه ای چاقو‌ میزدند و حالا انگار هنوز بدنش هم درد و غم اون روز های سخت رو تحمل میکرد‌.

اما هوسوک در سکوت سرش رو پایین انداخته بودودر گذشته ش غرق شده بود که ناگهان با افتادن چیزی روی زمین،الهه ی زمان حال، از یقه ی پشتش گرفت و هوسوک‌رو‌ به زمان اصلی برگردوند و روحش رو‌ به درون جسم پسر انداختو‌ باعث شد لحظه ای جا بپره.

کلشو‌ سریع به سمت یونگی که روی آسفالت بخش زمین شده بود داد و بعد با تهیونگی که لب میگزید و سرش رو‌ پایین انداخته بود و دو‌ دستش رو کنار بدنش مشت کرده بود،رو‌به رو‌شد.

درست مثل بچه هایی‌که گند زده بودن و‌میخواستن جلوی مامانشون مظلوم نمایی کنن شده بود و لپ هایی که تازه درومده بودن چهره ش رو‌کیوت میکرد.

هوسوک‌ با تمام وجودش دوست داشت اون لپ هارو شبانه روز بکشه .خوشحال بود که دونسنگش جون گرفته اما از طرفیم میدونست اتفاقاتی که رخ دادن، داره باعث میشه تا تهیونگ رو به لاغری قبلش بره واین اصلا چیزی نبود که بخوادش.

با بررسی کاری که تهیونگ‌ کرده بود،اخمی کرد:

_تهیونگ‌ زیاده روی کردی.

پسر کوچک‌تر در دفاع از خودش زمزمه کرد:

+یه لحظه فکر کردم میخواد بزنتم..دست خودم نبود خب.

پسر بزرگ تر نفس عمیقی کشیدو با نگرانی به سمت یونگی رفتو‌نشست و سرشو روی رون پاش گذاشت .
وقتی سر یونگی رو برگردوند، با گوشه ی سرش که خون امده بود رو به رو شد.

تهیونگ هم با استرس جلو امد و چهره ی هوسوک که اخم خودش رو‌حفظ کرده بود نگاه کرد:

+چیزیش شده؟شکسته یعنی؟

پسر بزرگتر دستی روی زخم کشید و بعد با صدای خشداری گفت:

_نه نشکسته...فقط یه خراشه

تهیونگ‌ برای بار هزارم در اون شب نفس راحتی که بعد از هر حادثه ای میکشید،کشید:

+خب...حالا چیکار چیه؟

هوسوک‌ درحالی که دلتنگو آروم موهای یونگی رو‌نوازش‌ میکرد،جواب داد:

_هیچی!تو‌جونگ‌کوکو ببر خونه..فقط حواست باشه کسی نبینتش..در اتاقتم حتما قفل کن..منم یونگی رو‌میبرم خونه ام چون بیهوشه

Forced sect (فرقه اجباری)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon