یک ساعتی میشد که روی یکی از صندلی های فلزی بیمارستان منتظر نشسته بود تا برادر خونده ش به هوش بیاد.
با اینکه سرمای آب به پوست بدنش نفوذ کرده بود، اما به لطف بافت یقه اسکی سفیدی که پوشیده بود، گرمای کم اما دلنشینی با سرمای پوستش ترکیب شده بود و حس خوبش شبیه به قلقلک در تمام بدنش میپیچید.
حس اختلاف دمای پوستش باعث میشد تا بیشتر توی صندلی فرو بره و انگشت دست هایی که چفت هم شده بودند رو بیشتر بهم فشار بده...این حس عجیبی که بار ها تجربه ش کرده بود رو دوست داشت.
اما از طرفی وضعیتش اجازه ی تمرکز و لذت بردن رو ازش گرفته بود.
نگران حال جونگکوک بود و نمیدونست باید چه بهونه ای برای مادرش و آقای جئون جور کنه..
از اون بدتر اگر جونگ کوک باهاش همکاری نمیکرد چی؟!!
پلک هاش روبهم فشار دادو همزمان که نفسش رو بیرون میداد زیر لب زمزمهکرد:
+فاک بهش!
با زنگ خوردن موبایلش،اون رو از جیب شلوار پارچه ای نسکافه رنگش بیرون کشیدو با دیدن اسم مادرش لبی گزید و جواب داد:
+اوما؟!
صدای نگران مادرش مثل کسایی که دارن ازش بازجویی میکنن،تو گوشش پیچید:
_تهیونگ کجایی پسرم؟
به مادرش حق میداد که نگرانش شده چون تهیونگ بیشتر اوقات صبح روزای تعطیل هیچوقت بیرون نمیرفت و وقتش رو با درس خوندن یا آزمایشگاهش میگذروند.
لب هاش روبهم فشردو سعی کرد مادرش رو بپیچونه اما هرچقدر فکر میکرد به این نتیجه میرسید که بلاخره میفهمه.
لبی تر کرد تا وقت بیشتری برای آروم کردن خودش بخره و بعد به آرومی لب زد:
+اوما من جونگکوکو اوردم بیمارستان..
میتونست صدای هول زده و به شدت نگران مادرش رو تشخیص بده:
_اوه خدا !!چرا؟الان حالش خوبه؟!!...تو بیمارستانی که کار میکنم بردیش؟
از همین سوالای لعنتی میترسید..تو دلش به حال و وضعیتش ناسزایی گفت:
+نه بیمارستان «ایل سان»اوردمش...اوما من نمیدونم!!..قطع میکنم!
و به سرعت تلفنش رو قطع کردو به جیبش برگردوند..درحالی که نفس های سنگینو عمیقی میکشید،سرش رو به عقب بردو چشم هاش رو بست..از چیزی که فکر میکرد بدتر بود...
اگر تا چندهفته ی پیش یکی از آسمونا پیداش میشدو بهش میگفت قراره با پسری ملاقات کنه که کاملا برعکس خودشه،قطعا با دستش ضربه ی دوستانه ای به پشتش میزدو باخنده میگفت: شوخیه بامزه ای بود رفیق ولی باید برم!!
CITEȘTI
Forced sect (فرقه اجباری)
Fanfictionخلاصه:تهیونگ پسری که همیشه به خاطره بنیه ی ضعیف و سو تغذیه ای که داشته،مورد آزار و اذیت و تمسخره بچه های مدرسه قرار میگیره اما هیچکدوم از اونها نفهمیدن چه زخمی رو روی روحش به جا گذاشتن. زخمی که ثمره اش ساخت ماده ای شد که زندگیش روتغییر داد ... از...