(متن چک نشده)
هوسوک از نگرانی نمیدوست باید چیکار کنه.ساعت دو نصف شب بود و تهیونگ لوکیشن مکانی که توش بود رو براش فرستاده بود اما مشکل اینجا بود که تنهایی کاری از دستش برنمیومد.
به کاغذی که روی میز بود و شماره تلفن یونگی روش خودنمایی میکرد خیره شد.
نفس عمیقی کشید و برش داشت و درحالی که روی کاناپه نشسته بود و آرنجش روی زانوهاش بود،به شماره ها خیره شد.
+به جهنم!!
گفت و شماره رو گرفت و بوق های لعنتی آروم آروم شروع به راه رفتن روی اعصابش کردن.
«جون مادرت بر ندار»
«برندار»
«برندار»
«برندار لعنتی»
_الو؟!
با شنیدن اون صدای دارک و فوق العاده خش دار از خواب،تقریبا پنیک کردو داد زد:
+فاک بهت!
یونگی با تعجب گفت:
_ببخشید؟
هوسوک محکم چشم هاش رو از گندی که زده بود فشار داد و نفس عمیقی کشید و با خودش زیرلب زمزمه کرد اما حواسش نبود که یونگی قراره بشنوتش:
+تو گند نزدی عزیزم اونه که گند زده پس حقشه!
نفس سریعی کشید و قبل از اینکه یونگی تلفن رو با فحشی قطع کنه،صحبت کرد:
+هوسوکم!
همین اسم کافی بود تا یونگی مثل برق گرفته ها تو جاش بپره و صداش رو صاف کنه و با تته پته و خنده ی مسخره ای جواب بده:
_هه..هوسوک سلام..چی شده؟ یعنی خخخیلی کار خوبی کردی زنگ زدی...
خنده ی احمقانه ای کرد..واقعا باورش نمیشد که این وقت شب هوسوکبهش زنگ زده باشه وحقیقتا داشت از خوشحالی میمرد.
لبخندش پر رنگ تر شد و با امیدواری پرسید:
_چیزی میخواستی بهم بگی؟
و با جواب هوسوک که با عصبانیتش به زیبایی ایگنورش کرد بادش خوابید:
+دوست روانیت معلوم نیست تهیونگو کجا برده..بخدا قسم بلایی سر تهیونگامده باشه اول شماهارو میکشم بعدم خودمو.الانم مسئولیتش رو قبول کنو بیا بریم دنبالش. نیومدیم خودم میرم اونجا تا بکشنم.
گفت و با دست هایی که میلرزید تلفن روقطع کرد.نفس لرزونی از هیجان کشید و دست هاش رو کاور صورتش کرد.یونگی میومد مگه نه؟
اون هنوزم دوسش داشت نه؟خودش گفت بهش فرصت بده و الانم داشت میداد.اگر امد که بهش فرصت میده ولی اگر نیومد همون بهتر که هیچوقت قیافش رو نبینه.
ولی فقط خدا میدونست که ته وجودش میخواست یونگی بیاد دنبالش و اگر تا نیم ساعت دیگه پیداش نمیشد قطعا خودش حتی به قیمت مرگش میرفت!
KAMU SEDANG MEMBACA
Forced sect (فرقه اجباری)
Fiksi Penggemarخلاصه:تهیونگ پسری که همیشه به خاطره بنیه ی ضعیف و سو تغذیه ای که داشته،مورد آزار و اذیت و تمسخره بچه های مدرسه قرار میگیره اما هیچکدوم از اونها نفهمیدن چه زخمی رو روی روحش به جا گذاشتن. زخمی که ثمره اش ساخت ماده ای شد که زندگیش روتغییر داد ... از...