Part21

499 85 72
                                    

«متن چک‌ نشده»

پاش رو محکم تر دور بالشتش حلقه کرد و بالشت بالایی رو بیشتر تو بغلش جا داد و با صدای «هوم»مانندی رضایتش رو نشون داد.بعد از چند دقیقه با حس گزگز کردن دستش،اخمی کرد و خواست بیرون بکشتش اما جسمی تو بغلش وول خورد و بیشتر بهش چسبید!

با حس دستی دور کمرش و نفس های منظم و گرمی روی پوست سینه ش،پلک‌هاش رو باز کرد و جسم مچاله شده ی تهیونگ رو تو بغلش پیدا کرد.

کمی سرش رو بلند کرد و چند ثانیه ای با چشم های درشتی به پسرکِ غرق خواب، نگاه کرد.

فاک چطور تهیونگ رو با بالشتش اشتباه گرفته بود...
سرش رو با ضربِ آرومی روی بالشت رها کرد و سرش رو به طرف رو به روی تخت چرخوند و با چشم های ریز شده و خواب آلودی ساعت رو که عدد یازده رو نشون میداد،خیره شد و چند ثانیه ای روی همون نقطه ثابت موند تا لود بشه.

جوری به عدد یازده نگاه میکرد که انگار یه جوکه مسخره ست!

نفس سنگینی با بینیش کشید و بدون اینکه دستش رو از زیر سَرِ پسرک بیرون بکشه،با دست آزادش پیشونیش رو لمس کردو با حس دمای متعادل بدنش نفس راحتی کشید.

جونگ کوک کمی از پسر فاصله گرفت و خودش رو پایین تر کشید تا صورتش روبه ی پسرکوچک تر باشه.

چند دقیقه تنها به پسر روبه روش درست مثل مجسمه ای خیر موند اما دلش پر از حرف و ذهنش پر از فکر و خیال بود.

و همه ی این ها تهش خطم میشد به کلمه ای که جونگ کوک سعی داشت پنهانش کنه و نادیده ش بگیره.
جونگ کوک از آینده میترسید و اگه در برابر پدربزرگش تسلیم میشد ممکن بود جونگ کوکه واقعیه تو قلبش و تمام احساساتش رو بکشه و خودش رو به بی حسی بزنه.

دستش رو به گونه ی لطیف و نرم تهیونگ رسوند و به آرومی نوازشش کرد.

رد خیلی کمی از سیلی که زده بود باقی مونده بود‌ که اون نقطه رو با شصتش نوازش کرد.

باید از تهیونگ هم میترسید؟!تهیونگ هم قراره بهش آسیب بزنه؟

ولی اون خیلی پاک و خوشگله!

حتی نمیدونست این جمله چطور از ذهنش گذشت و دلش میخواست خودش رو تو چهره ی خوابیده ی تهیونگ غرق کنه.با چشم های خمار و خسته ای به لب های پسرکوچک تر خیره موند.لب هایی که دیشب بوسیده بودتشون و تو خلسه ی شیرینی گیرش انداخته بود.

سرش رو نزدیک تر برد تا نفس های پسرکوچک تر روی صورتش خالی بشه.چند ثانیه چشم هاش رو بست تا از ترکیب سکوت و صدای نفس هاشون لذت ببره.

درحالی که چشم هاش رو بسته بود،دست پسرک‌رو که دور کمرش حقله شده بود رو،روی سرش گذاشت اما دستش رو برنداشت.

«به هیچ چیز فکر نکن»

«به هیچ‌چیز فکر نکن جونگ‌ کوک»

جونگ‌ کوکی فقط آرامش میخواست.خواسته ی زیادی از این دنیا بود؟

Forced sect (فرقه اجباری)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora