+ها؟!!
با تعجب پرسید و هیچ ایده ای نداشت که درست شنیده یا نه.گوش هاش بهش میگفتن درست شنیده اما چشم هاش نمیتونستن به چهره ی ترسناکش اعتماد کنن.
_هیچی!
پسر بزرگتر با نیشخنده صداداری جواب داد.
«دیوونه» ای تو دلش به پسر گفت و به سوپ خیره شد.
در سکوت قاشقش رو برداشت و کمی از سوپ رو داخل دهانش گذاشت.از مزه ی خوبی که اون سوپ داشت نامحصوص چشم هاش کمی درشت شدن._چطوره؟
با سوالی که جونگکوک پرسید سرش رو بالا گرفتو به صورتش که خیلی عادی نگاهش میکرد خیره شد و بعد از چند ثانیه سری تکون داد.
+اومم خوش طعمه...دست پخت خوبی داری.
از اونجایی که جونگکوک اخلاقای عجیبی داشت نمیدوست پرسیدنش درسته یا نه اما محض کنجکاوی پرسید.
+وقتی با پدرتی،همیشه خودت غذا درست میکنی؟
با سوال تهیونگ اخم هاش روتو هم کشیدو جدی گفت:
_به تومربوطنیست حدتو بدون.«مرتیکه ی یبس»دوست داشت همین جمله رو سر جونگ کوک فریاد بزنه اما حوصله دعوای دیگه ای رو باهاش نداشت همزمان که قاشق دیگه ای رودر دهانش میگذاشت اخم ظریفی کرد.
+حتی یه مکالمه ی عادیم نمیشه باهات داشت؟
جونگ کوک دست هاش رو روی تخت به عنوان تکیه گاهش قرار دادو جدی به چشم های تهیونگ که متقابلا جدی نگاهش میکرد گفت:
_حرف های مهم تری برای زدن هست نه؟!این قدرتو چطوری بدستش آوردی؟
نگاهش رو از جونک کوک گرفتو با دست هایی که کمی به لرزش افتاده بودن قاشق دیگه ای از اون سوپ خوش عطر و طعم رو خورد.اصلا حس خوبی برای فاش کردن بیشتر راضش نداشت فقط میخواست با لجبازی به سکوتش ادامه بده.پشت سر هم در سکوت چند قاشق دیگه رو هم خورد.
اصلا دلش نمیخواست با جونگ کوک حرف بزنه نه تا وقتی که باهاش اینطور رفتار میکرد.
جونگ کوک با اخم غلیظی ظرف سوپو گرفت وهمراه محتویاتش به زمین کوبیدش و بعد نگاهشو به سمت تهیونگ که چشم هاش رو روی هم فشار میداد کشید و محکم از چونه ی پسر گرفتو در فاصله ی چند سانتیه صورت خودش کشید که سینی روی پاهای تهیونگ با صدای بدی زمین افتاد
تهیونگ با لرز واضحی چشم هاش رو با شوک دوباره ای گشاد کرد و مقابل یک جفت چشمی که رنگهای متفاوتی داشتن قرار گرفت.
اما کمنیاورد و با اخمی به اون چشم ها خیره شد.هردونفس های سنگینی میکشیدن و ناخواسته تو صورت هم خالیش میکردن.
_زبون کوچولوتو تکون بده و بگوچطوری به این قدرت رسیدی.
جئون از بین دندون های جفت شده ش با لحن حریصی غرید.تهیونگ نیشخندی زدو از یقه ی پسر بزرگ تر گرفتو کشیدش و خودش رو به سمت گوشش که پر از پرسینگ بود رسوند. کنار گوشش با عصبانیت زمزمه کرد:
VOUS LISEZ
Forced sect (فرقه اجباری)
Fanfictionخلاصه:تهیونگ پسری که همیشه به خاطره بنیه ی ضعیف و سو تغذیه ای که داشته،مورد آزار و اذیت و تمسخره بچه های مدرسه قرار میگیره اما هیچکدوم از اونها نفهمیدن چه زخمی رو روی روحش به جا گذاشتن. زخمی که ثمره اش ساخت ماده ای شد که زندگیش روتغییر داد ... از...