هان کلافه برای بار هزارم به سمت اتاق فلیکس رفت و درو باز کرد: لیکسی نمیخوای پاشی اماده شی؟ ساعت ۱۰ ئه و مسابقه ساعت ۱۰ و نیم شروع میشه.
فلیکس که غرق نقاشی رو به روش بود با صدای داد همخونه و دوست صمیمیش از جا پرید و به سمتش برگشت: باش بابا بلند شدم. من که گفتم اصلا دوست ندارم بیام.
هان که از لجبازی دوستش خسته شده بود دستشو کلافه بین موهاش کشید: لیکسی بهت که گفتم هراتفاقی تو گذشته افتاده فراموش کن بعدشم بلاخره که قراره با هم روبه رو شین دیگه این مقاومتت چیه؟ بعدشم دو هفتس تو خونه ای که چی؟ پروژتم که دوروزه تحویل دادی. پاشو اماده شو تا ده دیقه دیگه دم در باشی.
لیکسی به ناچار قلمو رو توی لیوان برگردوند و از جاش بلند شد: باش بابا بلند شدم.
هان که از راضی شدن فلیکس مطمئن شده بود از اتاق بیرون رفت و خودشو روی مبل پرت کرد.
فلیکس بعد از دراوردن روپوشی که برای کثیف نشدن لباساش پوشیده بودو اون رو روی صندلی انداخت.
به سمت دستشویی رفت تا دست و صورتشو بشوره. از صبح روی این نقاشی جدیدش داشت کار میکردو حسابی خسته شده بود.
توی ایینه به خودش نگاه کرد. خیلی دلتنگ بود. الان دوماهی میشد که ندیده بودش و این دوماه هرروزش براش مثل شکنجه بود، ولی کار دیگه ای ازش بر نمیومد. مجبور به این جدایی بود. روزی هزار بار به خودش لعنت میفرستاد که چرا اون کارو انجام داد. اما این لعنت فرستادن ها هیچ دردی رو دوا نمیکردن.
بعد از شستن دست و صورتش از دستشویی خارج شدو به سمت کمد لباس هاش رفت.
از توی کمد شلوار جین ابی روشنشو که خودش روی یکی از پاچه هاش طرح دو دست که به سمت هم دراز شده بودن و کشیده بودو به همراه تیشرت ساده سفید دراورد.
بعد از عوض کردن لباس هاش به سمت ایینه رفت و به موهای قهوه ای ابریشمیش شونه ای زد و مرتبشون کرد. خیلی وقت بود رنگشون نکرده بودو علاقه ای هم به انجامش نداشت. گوشی موبایل و کیف پولشو برداشت و بعد از چک کردن همه چی از اتاق خارج شد.
هان روی مبل نشسته بودو مشغول بازی با گوشیش بود.
فلیکس: من امادم بریم!
هان سرشو بالا اورد و به لیکسی نگاهی انداخت: چه عجب ازون وضع داغونت درومدی. مینهو تا دو دیقه دیگه دم دره قرصاتو بخورد بریم.
فلیکس به سمت اشپزخونه رفت و از توی کمد جعبه ی انبوهی از قرص هاش رو دراورد.
فلیکس: شانس اوردم دوست پسر عزیزت هنوز نیومده.
هان باز مشغول بازی با گوشیش بود: پس چی؟ اومده بود جات میزاشتم تنهایی با دوست پسر عزیزم میرفتم.
YOU ARE READING
SLIDE
Romanceدرسته وجوده فلیکس با عشق بی انتهاش نسبت به هیونجین پر شده بود. با عشقی که هر لحظه بیشتر از قبل قلبش رو تسخیر میکرد! اما آیا همیشه قرار بود وجوده عشق برای آدمها خوب باشه؟.. خصوصا برای فلیکسی که وجود قشنگش در حال پژمرده شدنه گل های امیدش روز به روز ا...