13

296 52 9
                                    

پارت سیزدهم

چان از جاش بلند شد: من دیگه میرم.

هیونجین سریع به سمتش رفت و مچ دستشو گرفت: هیونگ حرفتو درست بهم بزن. فلیکس و چانگبین دارن ازدواج میکنن؟

چان سعی میکرد از چشم تو چشم شدنش با هیونجین جلوگیري کنه: من حرفمو زدم بهت هیونجین. حالام دستمو ول کن.

و دستشو از توي دست هیونجین بیرون کشید و به سمت در رفت. هیونجین سرخورده روي مبل افتاد و ناباورانانه به روبه روش زل زده بود.

چان در رو باز کرد و قبل از خارج شدنش به سمت هیونجین برگشت: سعی کن فلیکس فراموش کنی هیونجین. این براي هردوي شما بهتره!

هیونجین با چشمایی که درد ازشون لبریز شده بود به چان نگاه کرد. چطور میتونست اینکارو کنه؟! چطور میتونست فلیکسشو فراموش کنه.

اون همه خاطره رو میخواست چیکار کنه؟ چطور بهترین دوستش تونست همچین کاري باهاش بکنه.

چان بدون حرف دیگه اي بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. دنیا رو سر هیونجین خراب شده بود. پیدا کردن چانگبین و فلیکس براش مثل اب خوردن بود ولی بخاطر فلیکس و بخاطر اینکه فکر میکرد فلیکس نیاز به زمان بیشتر براي فکر کردن داره دنبالش نگشته بود و منتظر بود فلیکسش خودش برگرده و در اغوشش بگیره.

اما الان چی؟ فلیکس هیچوقت برنمیگشت و در اغوش نمیگرفتش. فلیکس حالا داشت ازدواج میکرد.

شریک زندگی فلیکس حالا دوست صمیمیش چانگبین بود و هیونجین هیچ کاري ازش برنمیومد.

هیونجین عصبی بود. حس میکرد بهش خیانت شده. فکر میکرد بهترین دوستش و عشقش بهش خیانت کردن.

هیونجین خیلی عصبانی بود.

بخاطر حرفایی که شنیده بود فشار بدي بهش وارد شده بود و سردرد بدي به جونش افتاده بود.

از عصبانیت و کلافگی زیاد از جاش بلند شد و مجسمه ي شیشه اي روي میز رو بلند کرد و محکم روي زمین کوبید.

از عصبانیت نفس نفس میزد و قلبش هزاران بار در ثانیه به قفسه سینش کوبیده میشد.

منشیش بسرعت وارد اتاق شد و سراسیمه حال هیونجین رو پرسید. ولی هیونجین جوابی به منشی نداد وفقط یک جمله رو زیر لب تکرار میکرد: ازتون متنفرم!

(زمان حال)

ریوجین: مارك کجایین؟ مارك: با چان دم فرودگاه رسیدیم منتظریم بیان. ریوجین: باش زود بیاین. با بچه ها منتظرتونیم. مارك: باش بیبی زود میایم فعلا! مارك تلفن رو قطع کرد و توي جیبش گذاشت. همزمان چان به سمت ماشین اومد

و به شیشه ماشین زد. مارك شیشه رو پایین کشید: چیشد؟ چان: تا پنج دقیقه دیگه پروازشون میشینه! مارك: خب بیا بالا تا بیاین. چان باشه اي گفت و سوار ماشین شد. درست یک ربع بعد چانگبین و فلیکس رو دیدن. چان بسرعت از ماشین پیاده شد و

SLIDEWhere stories live. Discover now