جیسونگ: فلیکس بیا بیرون بزار حرف بزنیم حداقل.
فلیکس: من حرفامو زدم. بچه کوچولو نیستم که بخواین نصیحتم کنین. من حالم خوبه و چیزیم نیست باشه؟ حالام برین میخوام استراحت کنم.
جیسونگ: فلیکس لجبازی نکن بیا بیرون.
فلیکس هنسفری هاشو از روی پاتختی برداشت و توی گوشش گذاشت و بعد از پلی کردن پلی لیست مورد علاقش به بوم نیمه تموم جلوش زل زد.
هنوز نمیدونست میخواد چیکار کنه! به خانوداش نمیخواست خبر بده. نمیخواست اونارو نگران از استرالیا به اونجا بکشونه.
دوروزم بود از هیونجین خبری نداشت. احتمالا باباش باز مجبورش کرده بود بمونه.
فلیکس خوب رفتار و عادتای بابای هیونجین و میدونست و خبر داشت بخاطر یک ماه دوری از باباش احتمالا داره تنبیهش میکنه و خدا میدونه فلیکس الان چقدر دلش اغوششو میخواست.
چطوری باید به هیونجین میگفت؟ اصلا باید میگفت.
کلافه ازجاش بلند شدو به سمت تخت رفت و روش دراز کشید.
نمیشد تمام اینا یه خواب مسخره باشن وفلیکس الان چشماشو باز کنه و ببینه بین بازوهای هیونجین خوابش برده؟
درسته اونا فقط دوتا دوست صمیمی بودن ولی بعضی اوقات رابطشون از دوتا دوست پسر هم نزدیکتر میشد و این برای جفتشون دیگه عادی شده بود.
فلیکس کلافه و خسته چشماشو روی هم گذاشت. باید فکراشو جمع میکرد و یه تصمیمی میگرفت.
اونطرف در مینهو دست جیسونگ و گرفته بودو سعی میکرد ارومش کنه.
مینهو: جیسونگ آروم باش. الان توی موقعیت خوبی نیست بهش حق بده.
جیسونگ اشکاشو پاک کرد: مینهویاا نمیبینی داره با جونش بازی میکنه؟ میگه نمیخوام درمان شم! یعنی چی خب؟ دکتر به من گفت باید هرچه زودتر درمان و شروع کنیم. میترسم مینهو.. اگه دیر بشه.. اگـ..اگه فلیکسو...
دیگه نتونست ادامه بده و گریش شدت گرفت. مینهو اروم سرشو گرفت و جیسونگ و بین بازوهاش زندانی کرد.
درک میکرد جیسونگ چقدر فشار روشه. فلیکس گفته بود کسی و نمیخواد خبر دار کنه حتی هیون و از طرفیم از بیمارستان بیرون اومده بود.
چانگبین هم از صبح مجبور شده بود برای کار ضروری به شرکت بره و شاهد کولی بازی ها و بیرون اومدن فلیکس از بیمارستان نبود.
جیسونگ بعد از نیم ساعت گریه کردن توی بغل مینهو خوابش برد. مینهو اروم دستشو دیر پاهای پسر کوچیکتر انداخت و اونو از روی مبل بلند کرد و به سمت اتاقش برد.
اونو آروم روی تخت خوابوندو بعد خودش کنارش دراز کشید و پتورو با احتیاط روی جفتشون کشید و جیسونگ و باز به آغوش کشید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
SLIDE
Romanceدرسته وجوده فلیکس با عشق بی انتهاش نسبت به هیونجین پر شده بود. با عشقی که هر لحظه بیشتر از قبل قلبش رو تسخیر میکرد! اما آیا همیشه قرار بود وجوده عشق برای آدمها خوب باشه؟.. خصوصا برای فلیکسی که وجود قشنگش در حال پژمرده شدنه گل های امیدش روز به روز ا...