Goodbye , Hello

114 29 4
                                    

ریموس

" لازم نیست بری" ریموس در حالی که مامانش رو که داشت وسایل رو جمع می‌کرد ، تماشا می‌کرد ، گفت. از پنجره به بیرون نگاه کرد. تازه ظهر شده بود ، ولی آسمون تیره به نظر می‌رسید. مردِ ماگلِ هواشناس   می‌گفت امشب قراره طوفان بیاد.

نمیتونست باور کنه که از وقتی سیریوس با جینا فرار کرده بود و باهم توی آشپزخونه ی پاتر ها دعوا کردند، دو روز گذشته. از اون موقع تا حالا ندیده بودتش. همه چیز بدون اون عجیب بود. از سال اول هاگوارتز تا الان با هم یه عالمه وقت گذرونده بودن . و نبودش الان خیلی عجیب بود.

وقتی امروز از خواب بیدار شد ، مثل دیروز ، یه قسمت ازش خوشحال بود که سیریوس نیومده خونه. و قسمت دیگه ای هم به همین دلیل ناراحت بود. انتظار داشت که الان جلوی در راه بره و راجع به کارش غر غر کنه. و بعدش به پیشنهاد اون به بار برند و ببینند کی میتونه مخ بقیه رو زودتر بزنه.

پنج روز از زمانی که رابطه ی الکی شون رو شروع کرده بودند می‌گذشت و همین الانشم با هم حرف نمی‌زدند.

وقتی گفته بود اشتباه بزرگی مرتکب شده ، هنوز نمیدونست که اون اشتباه چقدر بزرگه.

:"نمیخوام بیشتر از این مزاحم بشم." با دقت یکی از ژاکت هاش رو توچمدون گذاشت.:" خودت میدونی بزرگترین دلیل اینجا بودنم این بود که بفرستمت سر یه قرار. " لبخندی کوچیکی زد."ولی خودت این قضیه رو حل کردی."

:" ...اره" مفتضحانه گفت. چوبدستیش رو به طرف تنها ژاکت باقی مونده تکون داد و اون رو تو چمدون انداخت.

هوپ به نظر تحت تاثیر قرار گرفته بود ولی به سرعت حالت صورتش رو عوض کرد و چشم هاش رو چرخوند.:" مجبور نیستی برای هر چیزی از جادو استفاده کنی‌ . میدونی؟"

:" اینجوری سریع تره." زیپ های چمدون رو با استفاده جادو بست. :" اگه بخوای میتونی بمونی. خوبه که وقتی سیریوس ... توی سفر کاریه به نفر پیشم باشه."

:" نه ، ریموس ، ایرادی نداره. دلم برای بابات تنگ شده ‌. امیدوارم تا الان خونه رو آتیش نزده باشه. "

ریموس خندید و چمدون رو از روی تخت بلند کرد. دستش رو به سمت مادرش دراز کرد ولی اون دستش رو پس زد :" نه. ما قرار نیست تله پورت کنیم."

:" اسمش غیب و ظاهر شدنه مامان. " خندید:" و سریعتره"

:" نه . تا ایستگاه قطار یه تاکسی میگیریم. " گفت و ریموس رو به طبقه پایین هدایت کرد.

:" میتونستم هر دومون رو تو خونه ظاهر کنم. از سفر دو ساعته با قطار بهتر بود." وقتی هوپ گوشی آشپزخونه رو به دست گرفت ، گفت. مادرش فقط چشم هاش رو چرخوند و مشغول حرف زدن با راننده تاکسی شد. از تلاش برای قانع کردنش دست کشید. حتی باباش هم نمیتونست درباره ی بهتر بودن غیب وظاهر شدن قانعش کنه.

No Mum, He really is my boyfriend {Wolfstar}Where stories live. Discover now