سیریوس
مونی زیبا بود. به همون ظرافتی که همیشه میدونست. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که وقتی خوابه تماشاش نکنه.
طوفان شب قبل ناپدید شده بود و جاش رو به هوای آفتابی داده بود. ردی از نور مستقیما روی تخت سیریوس افتاده بود و مژه های بلوند مونی رو روشن تر نشون میداد. باید پرده هارو میکشید تا نور روی صورتش نیوفته و دوستش بتونه بخوابه ولی این کار رو نکرد. نمیتونست نگاهش رو حتی برای ثانیه ای از مونی برداره. میخواست این تصویر رو بخاطر بسپاره.
مونی خیلی آروم بنظر میرسید. نه اینکه بگه تو طول روز عصبی و مضطرب بود ولی از همون سال اول هم قیافش بزرگتر از سنش میزد. چهره ای که پشتش اضطراب و نگرانی همیشگی پنهان شده بود. شاید بخاطر گرگینه بودنش بود. شاید اینکه از بچگیش هرماه مجبور به تغییر شکل میشد تاثیرش رو گذاشته بود.
ولی وقتی خوابیده بود اینطور نبود. وقتی خواب بود ، خطوط دور چشمش عمیق به نظر نمیرسیدند و زخم هاش زمخت و خشن نبودند. نگران به نظر نمیرسید. آروم و در حال استراحت بود .
گونه هاش رنگ کمرنگی از صورتی ای به رنگ لب هاش رو داشتند. لب هایی که الان یکم از هم باز مونده بود. دیشب هودی شو در آورده بود و پوست بوسیدنی سینه و شونه اش بدجوری سیریوس رو وسوسه میکرد. کی رو میخواست دست بندازه؟ تمام مونی وسوسه برانگیز و بوسیدنی بود.
برای تاکید حرفش ، به جلو حرکت کرد و لب هاش رو پشت پلک مونی گذاشت. وقتی عقب کشید ، چشم هاش رو برای خودش چرخوند و روی پوستش با انگشت هاش دایره کشید. مرلین ، شبیه دخترای عاشق پیشه شده بود.
مونی تو خواب از خودش صدایی در آورد و سرش و بیشتر تو بالشت سیریوس فرو برد. هر دوشون تو خواب غلت زده بودند و پیچ خورده بودند. ولی هنوز یکی از دست های سیریوس زیر مونی بود و نمیخواست با هیچ حرکت اضافه ای بیدارش کنه.
به پرانگز قول داده بود که باهاش کوییدیچ بازی کنه ولی نرفت. اگه مونی میخواست که سه هفته اینجوری بمونه، پس این جوری میموند و اگر هم بیدار میشد و ازش میخواست که بره ، باز هم انجامش میداد.
بالاخره نگاهش رو از مونی برداشت و به سقف نگاه کرد. این چند روز اخیر مشغول جنگیدن با خودش بود و الان بالخره این جنگ رو خاتمه داده بود.
اون عاشق مونی بود.
حس میکرد کلمه ی عشق دیگه زیادیه. ولی میدونست حقیقته. میتونست یه جواب سرسری به پرانگز بده و نگاه های ایوانز و نادیده بگیره. ولی پیش خودش که نمیتونست انکار کنه. مخصوصا وقتی که به مونی نگاه میکرد. و ناخواسته لبخند میزد. میخواست به جلو خم شه و بوسه ای روی لب های مونی بزاره. ولی صدای تقی که به در خورد مزاحمش شد.
چشم های مونی باز شد و در سکوت به سیریوس نگاه کرد. نفسش توی سینه حبس شد . منتظر بود که مونی از رو تخت بلند شه و بره. یا اینکه ازش بخواد دوباره بره. ولی هیچکدوم از این کار هارو نکرد. به جاش لبخند آرومی زد و چشم هاش رو دوباره بست. با صدای که به سختی شنیده میشد گفت :" صبح بخیر"
BINABASA MO ANG
No Mum, He really is my boyfriend {Wolfstar}
Fanfictionاگه ریموس قراربود به یکی دیگه از اون قرارهایی که مامانش برنامشو چیده بود بره، با چکش صورت خودشو خرد میکرد. نه اینکه اون پسرها مشکلی داشته باشن ، اونا... خب اونا به طرز فوق العاده ای کسل کننده بودن ولی مشکل اصلی احتمالا گرگینه بودنش بود. پس وقتی نقش...