"مشترک گرامی، با سلام. این خط به علت عدم پرداخت بدهی های قبلی تا دو ماه آینده مسدود خواهد شد و من دیگه نمیتونم باهات در ارتباط باشم تا مثل امروز، حتی در اوقات تعطیلی و استراحت مصلحتیم هم بی اختیار شمارهات رو بگیرم و کمی هم شده از اتفاقات زندگیم بگم.
قبلا هم مطرح کرده بودم که من با نوشتن خاطرات مشکل دارم نه؟ خب، این خیلی آسیب زنندهاس! چیزهای زیادی رو از یاد میبری و بخاطر فکر نکردن به روزی که گذروندی، شب نمیشینی تا کارهات رو حساب رسی و قضاوت کنی. اشتباهات، اشتباه باقی میمونن و لحظات خوب، فراموش میشن. به همین سادگی به انتهای سال، دهه و عمرت میرسی و نمیفهمی دقیقا چه چیزهایی رو گذروندی و تا اینجا اومدی. برای آدم بی هنری مثل من هم چن- (سرفه بلند) چنین اتفاقی به منزله باقی نموندن حتی یک اثر کوتاه برای اثبات وجود و تاثیرم در این دنیاست. من میرم و فرزند و نوهای ندارم که کنار کوزه مملو از خاکسترم گلدونی بذاره و هر هفته به بهونه اون هم که شده بیاد و حین گفتن چند کلمه حرف، بهش آب بده. کتابی ندارم که آیندگان ساده ترین خطوطش رو الکی واسه خودشون بزرگ و پیچیده جلوه بدن، و دیگه حتی دوستی هم ندارم که به دیگران از خوبی هام بگه. شاید فقط همکارانم باشن که اونجا میشینن و وقتی صندلی پر شدهام به چشمشون میخوره، آهی سوزناک میکشن و دوباره برمیگردن سر کارهای قبلیشون.
نمیدونم چرا بحث به اینجا کشیده شد. به هرحال من نمی-دونم ک-که (دور شدن از تلفن بعد از چند سرفه پی در پی و بعد از مدتی، صدای قرار گرفتن لیوان آب روی میز)
آه، آره، نمیدونم که چه زمانی میرم، مثل تمام آدمای دیگه. اما این دلیل نمیشه که بهش فکر نکنم! مخصوصا حالا که هرروز با جایگزین شی هیوک مواجه میشم و مجبورم لبخند مصنوعیم رو به روش بپاشم و تظاهر کنم که همه چیز خیلی نرماله.
چند روز پیش بود که برای مراسم ادای احترامش دعوت شده بودم. اونجا مادرش رو برای دومین بار ملاقات میکردم ولی هیچکدوم از ما حرف خاصی نداشتیم که بهم بزنیم. جو خیلی سنگین تر از این چیز ها بود چون داخل چشم تمام حضار اون مراسم، احساسی از جنس گناه به چشم میخورد. همه خودمون رو مقصر میدونستیم چون همه آگاه بودیم که برداشتن یک قدم متفاوت در زندگی اون مرد، احتمالا میتونست سرنوشتش رو تغییر بده.
در راه برگشت، من و کت شلوار خاکیم داخل اتوبوس گیر افتاده و در انتظار رسیدن به آخرین ایستگاه، خیابون هارو تماشا میکردیم.
(خوردن چند قلپ آب و تلاش برای منظم کردن نفس های سنگین شده)
مقصد خاصی نداشتم و حتی بعد از رسیدن به آخرین ایستگاه هم، منتظر اتوبوس بعدی میموندم و کل این راه رو با اون برمیگشتم. نمیدونم شاید دیدن طلوع خورشید از ظلمات درونیم کم میکرد یا شاید هم به همسفر بی مقصدی نیاز داشتم که کنارم بنشینه و باهام چند کلمهای از خودش بگه. مثل اون پیرزن، مثل کیم تهیونگ، مثل شی هیوک.
چینگو، الان ساعت پنج صبحه و فیلمی که با صدای خفه برای خودم گذاشته بودم خیلی وقته تموم شده. (کم آوردن نفس و چند سرفه کوتاه)
اگر واقعا دوست و هم صحبتم بودی احتمالا الان با بیشعوری تمام و برای هیچ و پوچ بیدارت کرده بودم تا چرت و پرت های روزانهام رو بجای دفترخاطرات، داخل گوش های تو ذخیره کنم. پس با تصوری چنین سناریویی...
چینگویا، ببخشید که مزاحمت شدم، شب خوبی داشته باشی."
YOU ARE READING
The CALLEE || Yoonmin ✔
Fanfiction"مشترک گرامی، شماره شما به علت عدم فعالیت و پرداخت بدهی ها، تا اطلاع ثانوی مسدود میباشد. لطفا پس از دریافت این پیام، جهت جبران بدهی های خود به نزدیک ترین درگاه مخابرات مراجعه کنید." __________________________ یونگی، بعد از اتمام سربازی به خونه بر...