بوق های پی در پی که داخل ذهن مسخ شدهاش صدایی ممتد یافته بودن و از مرگ ثانیه های دوستی کوتاهش با پارک جیمین، اپراتور شمارهاش، میگفتن، سرآغاز سکوتی شده بود که یونگی فکر نمیکرد به این زودی ها بهش بازگرده. چند روز طول کشیده بود؟ چه مقدار از عمرش رو با دنیای پسر تنهایی که خودش رو به بیماریش میباخت سپری کرده بود؟ وقتی بهش فکر میکرد زیاد نبود، اما در حقیقت اون سه روز رو با خنده ها و بغض پنهان اون پسر آغاز کرده، کل زمانش در سکوت آزار دهنده اتوبوس رو با داستان های روزانه و چت های بامزهاش پشت سر گذاشته و دو شب رو با صدای کلمات اون به خواب رفته بود.
با حرف زدن از عشقش به فیگور اسکیتینگ که تا اون لحظه آنچنان باهاش آشنایی نداشت لبخند زد و از اینکه در آخر تصمیم به پشت سر گذاشتنش گرفت غمگین شد اما شجاعتش در انجام این کار رو تحسین میکرد. این حقیقت داشت که دنبال کردن رویاها کار دشوار، طاقت فرسا و بزرگیه اما رها کردن اون ها هم به همون اندازه شجاعت و استقامت میطلبید. تفکراتش راجع به خدایی که یونگی سال ها بود در دلش حضورش رو حس نمیکرد، اون رو به فکر فرو برده و تحت تاثیر قرار میداد چراکه هیچوقت در زندگیش به پوچی به عنوان فرصتی نگاه نکرده بود که خدا برای گوش سپردن به حرف های انسان ها ایجاد کرده، اون بعد از تماشای اتفاقی که برای مادرش افتاد هر باوری که در دلش بود رو از دست داد.
یادآوری هاش راجع به اعتراضات سال 1987 و زندگی کوتاه و دلیرانه پارک جونگ چئول حس عجیبی رو در دلش ایجاد میکرد چون این موضوع رو خیلی وقت پیش در دبیرستان یاد گرفته بود و اون رو به یاد تنها دوران خوبی که در زندگیش داشت میانداخت. اونجا بود که پیش از روی هم گذاشتن چشم هاش، لبخندی از جنس غم به لبش اومد و وادارش کرد تا قاب عکس گروهیش با دوست هایی که سال ها از آخرین دیدارشون میگذشت رو از داخل کشو بیرون بیاره و درحالی که به سینهاش تکیه میده، به زیر پتو بخزه.
اون ضعفش در نگه داشتن اجسام رو درک میکرد و همین موضوع باعث افزایش دلبستگیش به پسری میشد که هیچوقت ندیده بود. یونگی هم تا قبل از سربازی بارها و بارها بخاطر نداشتن کنترل روی دست هاش به اجسام آسیب رسونده و توبیخ شده بود هرچند با اینکه اردوگاه چندان تاثیر مثبتی روش نمیذاشت اما قوای جسمانی و ذهنیش رو تا حدودی بالا برده بود که شدت این ضعف رو کمتر میکرد. ولی با وجود تمام این ها یک مورد بود که حتی از این هم بیشتر اونها رو به هم پیوند میداد و اون شکافی بود که بین اون ها و خانواده هاشون ایجاد شده و روز به روز، بیشتر از قبل عمق میافت.
یونگی از بدو تولد پدرش رو ندیده بود و شک داشت اگر که روزی واقعا جرات یافته و به دیدار مادرش میرفت، اصلا اون به یادش میاورد یا نه. آه که وقتی داخل اتوبوس مینشست و پسر ازش سوال میپرسید، چقدر دوست داشت که جوابی بده، تا بگه که اون هم به همون اندازه که جیمین دوست داشت یک "بله" کوتاه ازش بشنوه، میل داشت تا در لحظات غم دلداریش بده، در جواب سوالاتش حرفی بزنه و اعتراف کنه که کتاب "داستان دو شهر" از چارلز دیکنز جزو مورد علاقه هاشه.
YOU ARE READING
The CALLEE || Yoonmin ✔
Fanfiction"مشترک گرامی، شماره شما به علت عدم فعالیت و پرداخت بدهی ها، تا اطلاع ثانوی مسدود میباشد. لطفا پس از دریافت این پیام، جهت جبران بدهی های خود به نزدیک ترین درگاه مخابرات مراجعه کنید." __________________________ یونگی، بعد از اتمام سربازی به خونه بر...