"مشترک گ-گرامی. با سلام. (در ادامه صدای بی حالش، چند سرفه پی در پی شنیده شد)
دلت برام تنگ شده بود نه؟ (خندهای کوتاه و لطیف)
منم همینطور. از بعد از عمل با گواهی پزشکی توی خونه کار رو ادامه میدم و این یعنی تا وقتی که کارهام رو به اتمام برسونم، میتونم هرچقدر که بخوام باهات صحبت کنم. البته ادبم حکم میکنه که هیچوقت از خط قرمزها عبور نکنم و بیش از حد مزاحمت نباشم و خب، این منطقی تر از اونه که زیر پا گذاشته بشه.
امروز برعکس گذشته خیلی حرف زیادی ندارم که بزنم البته شاید هیچوقت نداشتم اما بازم با قدرت ماورالطبیعهام در بزرگ کردن همه چیز، موفق شدم هزاران پیام صوتی برات بذارم که اگر خدا دوستت داشته باشه، هیچوقت اونا رو به دستت نمیرسونه. من بعد از سر کردن ۲۳ سال با خودم، کاملا متوجهم که چقدر سر و کله زدن باهام میتونه سخت باشه.
(تک سرفه کوتاه و صدای خوردن قلپی از یک مایع گرم)
من تاحالا تو زندگیم عمل نکرده بودم و وقتی اونجا روی تخت مینشستم تا به سمت اتاق برم، ترس بزرگی گریبان گیرم شد. هیچوقت انقدر نیاز پیدا نکرده بودم که شمارهات رو بگیرم و بهت التماس کنم چیزی بگی. انگار آدم ها وقتی آسیب پذیر میشن واقعا هرگونه عقل و منطقی رو از یاد میبرن پس اگر تا بحال توی اون موقعیت قرار نداشتی، بهت حق میدم که منو سرزنش کنی.
دکتر میگفت عمل بی دردسر و کوتاه بوده اما من در طی همون نیم ساعت هم خواب طولانیای دیدم. امیدوارم که خط قرمزها اجازه بدن اون رو کامل برات تعریف کنم.
(نفسی عمیق که با چند سرفه شدید همراه بود)
خ-خوابی که دیدم به تو مربوط میشد. یا بهتره بگم، به آدم خیالیای که دوست خودم میدونمش و طلسم تنهایی هام رو با اون شکوندم. موهای مشکی و بلندی داشتی که پشت سرت بسته بودی و لبخندهات دلنشین بودن چون بی منت، نثارم میکردی. دست هات گرمایش داشتن و توی اون دنیای خیالی، ما سالیان دراز دوست هم بودیم. هر تجربه و هر مکان تازه رو باهم فتح کرده، در هر کوچه باهم قدم زده بودیم و رازهامون بجز دیگری، برای شخص دیگهای افشا نشده بودن.
همه چیز بی نقص و درست بود اما ناگهان، انگار که داخل خوابم از یک رویا بیدار شده باشم. من بودم، تجربه ها بودن، راز ها بودن، کوچه ها هم بودن و زیر بارون خیس میخوردن... اما تو نبودی. من به یادت میاوردم اما تو وجود نداشتی. انگار که هیچوقت متولد نشده باشی، نبودی، نشنیدی، قدم نزدی. برای منی که میشناختمت، اینطور بنظر میرسید که تو بدون بجا گذاشتن یک رد پا از خودت رفتی اما فراموش کردی که هزاران نفر داخل سر من تو رو فریاد میزنن.
اون نیم ساعت به سان یک کابوس من رو با ترس به واقعیت بازگردوند. جایی که تو باز هم نبودی اما این بار خاطراتت رو هم با خودت برده بودی. مسخرهاس نه؟ می- (سرفهای خشک) میتونی بخندی، من مشکلی ندارم. اما عمیقا امیدوارم هیچوقت چنین خوابی رو توی زندگیت نبینی چ-چینگو.
متاسفم اگر که بیحالیم نمیذاره بیشتر باهات صحبت کنم. این جراحی خیلی بیشتر از تصوراتم عوارض داشت اما میدونم که خوب میشم پس نگران نباش. بازم باهم حرف میزنیم چینگو."
YOU ARE READING
The CALLEE || Yoonmin ✔
Fanfiction"مشترک گرامی، شماره شما به علت عدم فعالیت و پرداخت بدهی ها، تا اطلاع ثانوی مسدود میباشد. لطفا پس از دریافت این پیام، جهت جبران بدهی های خود به نزدیک ترین درگاه مخابرات مراجعه کنید." __________________________ یونگی، بعد از اتمام سربازی به خونه بر...