1

756 82 50
                                    

به نام صاحب عشق

[هر آنچه ویرا دید.]

این قصه از یه عصر سرد و خاکستری شروع شد. اواسط پاییز بود که به دیدن مادربزرگم رفتم و دیدم یکی روی یه ولیچر، ساکت و بی‌حرکت نشسته و به چرخش برگ‌های خشکِ چنارِ توی حیاط و رقصشون بین زلف نامرئی باد نگاه میکنه.

همون لباس آبی کم رنگ و مایل به طوسی آسایشگاه تنش بود و کلاه بافتنیِ سرمه‌ای روی موهای قهوه‌ایش رو پوشونده بود و با گردنی کج خیره بود به برگ‌هایی که به خودکشی تن میدادن و خودشون رو از درخت بالای سرش پرت میکردن پایین.

با بقیه آدم‌های آسایشگاه فرق داشت، نه پیر بود، نه عقب مونده. مامانیم میگه گفتن کلمه‌ی عقب مونده اشتباهه و بهتره همه‌ی معلولین رو ناتوان خطاب کنم یا اینکه حداقل از همون واژه‌ی معلول استفاده کنم و درست نیست به یه شخص ناتوان ذهنی بگم عقب مونده.

مامانیم وقتی هم سن و سال من بوده توی دانشگاه پرستاری خوند و بخاطر برادر معلولش این آسایشگاه رو باز کرد و تا الان که منِ نوه‌ی نوزده سالش دانشجو شدم، ازش دست نکشیده و برای راحتی برادرش اینجا رو سر پا نگه داشته. دایی مامانم سندروم دان داره و اتفاقاً همه چیز رو خیلی خوب میفهمه و از نظرم نیازی به آسایشگاه نداره؛ مامانی میگه مردم اون بیرون اذیتش میکنن و سر به سرش میذارن و افسرده میشه. توی آسایشگاه آدم‌های شبیه به خودش پیشش میرن و یه جامعه‌ی کوچیک تشکیل میدن و برای خودشون حرف میزنن و کارایی که دوست دارن رو انجام میدن و کسی قرار نیست به دنیای شیرینشون بخنده و تلخش کنه.

جدا از بخش سندروم دان، اینجا سه تا بخش دیگه هم داره. سالمندان، افسردگی و معلولیت جسمی. بخش سالمندی رو دوست دارم. آقاها و خانوم‌های سن بالایی که هر کدوم داستانی برای تعریف دارن و ممکنه یه روزی خوش خلق باشن و یه روز هم از دنده‌ی چپ بلند شده باشن. بخش افسردگی مزخرفه، کسایی که شکست‌ خوردن و خیانت دیدن، آدم‌هایی که دست از زندگی کشیدن و زیبایی رو نمی‌بینن و چشم انتظار مرگن.

اونایی که بخش معلولیت جسمی هستن هم فرق خاصی با افسرده‌ها ندارن. یه زمانی سالم بودن و بخاطر حادثه‌های مختلف دچار معلولیت شدن و با سبک جدید زندگیشون کنار نمیان. بد حالترینشون هم کسایی هستن که چشم‌هاشون رو از دست دادن. ندیدن زیبایی‌ها و چهره‌ی کسایی که دوستش دارن میتونه کاری کنه تا دیگه از هیچ چیزی لذت نبرن؛ نمی‌دونم شاید اون بیرون پر باشه از اونایی که خیلی قوی بودن و چشم‌هاشون سیاه شد اما دلشون روشنه.

وقتی به چرخش برگ‌ها نگاه میکرد شوق زندگی رو توی چشم‌هاش دیدم و شبیه بقیه افسرده‌ها نبود. به ظاهرش کاری نداشتم که از همشون بدتر بود اما رنگ نگاهش کورسویی از امید داشت.

افسرده‌های دیگه هیچی حس نمیکنن و براشون فرقی نداره یه شکوفه‌ی جدید توی حیاط رشد کنه یا اینکه برگ‌های چنار تن به خزانِ پاییز بدن و خودشون رو دست سرنوشت بسپارن. اون نگاه میکرد و می‌فهمیدشون و خودش هم تسلیم تقدیر شده بود.

قصه‌ی غصهWhere stories live. Discover now