6

237 46 6
                                    

وقتی مامانی اومد دست به سینه بهم خیره شد و سرم رو پایین انداختم. ازم نا امید بود و بهم گفت از حدم فراتر رفتم. گفت اگه دلم میخواد داستان ساواش رو بدونم بهتره با یکی از نزدیکاش حرف بزنم نه اینکه مزاحم خودش بشم. در برابر همه‌ی حرف‌هاش سکوت کردم و بعد از چند دقیقه نصیحت شنیدن با دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت و به چشم‌هام خیره شد. از این فاصله‌ی نزدیک تک تک چروک‌های زیر چشم و خط‌های پیشونیش رو واضح میبینم. دلم نمیخواد مامانیم پیر بشه. (( پسرم. هیچ وقت کاری نکن که بقیه به خودشون اجازه بدن حرمتت رو بکشنن. باشه؟)) می‌دونم منظورش رفتار نگهبان جدید بود و سر تکون دادم و بغلم کرد. موهام رو نوازش کرد و ازم پرسید چیزی خوردم و بالاخره باهاش حرف زدم و گفتم گشنمه.

چند دقیقه‌ی بعد توی یه حلیم فروشی نزدیک آسایشگاه بودیم. وقتی بچه بودم زیاد اینجا می‌اومدیم و هنوز همون میز و صندلی‌های چوبی و چرمی، همون دیوار‌های سفیدِ سرامیک و همون پیشخوان قدیمی رنگ و رو رفته رو داشت.

وسط صبحونه خوردنم بودم که با حرص و ناراحتی جملات به زبونم راه پیدا کردن. (( از دستش ناراحت شدم. هیچ دفاعی نکرد. نمیخواستم حرف بزنه حداقل نمی دونم... یه اشاره‌ای چیزی. اصلا همون خنده‌های ساده. روش رو کرد اون ور. تازه من بیدارش نکردم خودش بیدار شده بود.)) مامانیم اخمی کرد و کمی جدی شد. (( ویرا جان، ساواش اصلا حرکتی نمیکنه، اشاره‌ای نمیکنه. هیچ فرقی با یه مرده نداره.))

شونه‌هام پایین رفت و قاشق توی دستم رو به لبه‌ی کاسه تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم. (( می‌دونم راه نمیره و حرف نمیزنه. ولی بهم اجازه داد برم توی اتاقش، خودش اشاره کرد برم تو. اگه حوصله نداشته باشه از پیشم میره. مثل اون روز که صندلی چرخدارش رو هُل داد و رفت. حوصله داشته باشه خوش اخلاق میشه اما وقتی پرستار اومد پشتم رو خالی کرد. فقط حس بدی دارم.))

ابرو‌های مامانیم بالا رفت و دستش رو پشت دست مشت شدم گذاشت و زمزمه کرد که :((مطمئنی ساواش حرکتی کرده؟)) و از سوالش جا خوردم. چرا نباید حرکت کنه! مگه زنده نیست!؟ وقتی همین جملات رو گفتم سر تکون داد و ازم خواست کل روز کنارش باشم. دیگه حرفی از ساواش به میون نیومد تا اینکه بعد از ظهر شد. دستم رو گرفت و باهم به اتاق ساواش رفتیم. خودش نبود و احتمالا برای هواخوری بیرون برده بودنش.

مامانی نگاهی به لوازم نقاشیم انداخت و قبل از اینکه چیزی بگه خودم رفتم و بوم رو بلند کردم و روی زمین گذاشتم و وقتی پایه بوم رو برداشتم که ببرم بیرون ازم پرسید چی کار میکنم و منم بی‌پناه، زمزمه کردم:((کار درست. دیگه نمیام.)) مامانی گفت بهشون دست نزنم و بذارم همونجا بمونن. پایه بوم رو پایین گذاشتم و پرسیدم چرا و فقط ریز خندید و به موهام و گونه‌م دست کشید و بهم گفت از وقت ناهار گذشته.

در کنارش به بخش غذا خوری کارکنان رفتم و سینی فلزی رو تحویل گرفتم و نذاشت روی یکی از میز‌ها بشینم. من رو به اتاق ساواش برگردوند و قبل از اینکه سینی توی دست خودش رو جلوی ساواش بذاره من محو زیباییِ مغمومِ مرد شکسته شدم. ناراحت‌تر از حالت عادی بود و ابرو‌هاش بهم گره خورده بود و نگاهش تند و خشن بود. با دیدنم گره ابرو‌هاش باز شد و مامانیم با آرامش حرف زد:(( ویرا جان ناهارت که تموم شد ظرف‌ها رو ببر سالن.))

قصه‌ی غصهМесто, где живут истории. Откройте их для себя