خونهی ما زیادی به آسایشگاه نزدیک بود؛ آخه مامانم دوست داشت نزدیک دایی حمیدش باشه. وقتی رسیدم خونه دویدم و رفتم توی اتاقم و لوازمم رو روی تخت پرت کردم و رفتم دم پنجره و زل زدم به حیاط آسایشگاه که کامل و واضح جلوی چشمم بود.
جز یه پیرمرد تنها که احتمالاً اون هم تازه وارد بود کسی توی حیاط نبود.
نمیدونستم چشم ساواشِ مغموم اما امیدوار به نقاشیم میخوره یا نه. منتظر موندم و منتظرم موندم و سیاهی شب بالا اومد و خبری نشد.تنهایی غذا خوردم و روی تخت دراز کشیدم و صدای رعد و برق به گوشم رسید و تق تق برخورد بارون به پنجره توجهم رو جلب کرد و دوباره برگشتم به تماشای بیرون.
باد سرد به صورتم خورد و عطر بارون بلند شد و از دور تماشاش کردم؛ خودش بود روی همون صندلی چرخدار زیر بارون نشسته بود و حرکتی نمیکرد. با خودم گفتم بالاخره یه پرستار میاد و از زیر بارون نجاتش میده، بارون شدیدتر شد و هوا سردتر. اون همونجا بود بدون اینکه یه ذره تکون بخوره. نمیدونم چرا نتونستم صبر کنم و کلیدم رو برداشتم و از خونه دویدم بیرون.
گذر از آسانسور و نگهبانی یه عمر طول کشید و منم دویدم و دویدم و کتونیهام وارد چالههای پر از آب شد و نفس نفس زدم و بارون سیلآسا تمام جونم رو خیس کرد و درب آسایشگاه رو هُل دادم و از بین راههای بلند و طولانی بین درختهاش رد شدم و بالاخره بهش رسیدم.
نقاشیِ خیس و از بین رفتم روی پاش بود و آب از تنش میچکید و سرش پایین افتاده بود. جلوش زانو زدم و ازش پرسیدم حالش خوبه و جوابی نداد. خیره شد به چشمهام، چشمهاش آبیِ روشنه... مثل فرشتهها. انگاری خدا با دست های خودش اون رو به زیباترین نحو نقاشی کرده؛ با رنگ های سرد و دلهره آورِ غمگین.
-وای خاکِ عالم. اینجاست! یه حوله بیارین...
صدای یکی از پرستارها رو شنیدم و از خیره شدن به چشم های آبی و پوست سفیدِ مایل به خاکستریش دست کشیدم و یه قدم عقب رفتم. رگ های آبی دستها و گردنش مشخص بود و برای یه لحظه، فقط یه لحظه ی کوتاه لبخندش رو دیدم و از زیر بارون بیرون کشیدنش و بردنش. باورم نمیشد یه نفر میتونه اینقدر زیبا لبخند بزنه در حالی که چشمهاش مرگِ روحش رو در سکوت فریاد میزنن. ساواش، دوست داشتی به نظر میرسید؛ اما یه حسی ته قلبم گفت فکر و خیال بیخود نکن، اون سهم تو از زندگی نیست...
آخ که چقدر حس و حال دلم عجیب بود. آب از روی موهام میچکید و سنگینی قطرههای بارون رو روی مژههام حس میکردم و از ته دلم خوشحال بودم. اون نقاشیم رو دیده بود و لبخند میزد. یه نفر به ظن حضور هنرِ من لبخند زده بود و چقدر این لبخند با ارزش بود.
هوای تازهی خیسِ خیس رو نفس کشیدم و منم لبخند زدم. زندگی توی لحظههای کوتاهِ خوب، وسط شرایط نابسامان معنیش رو پیدا میکنه و من توی همین لحظه بخشی از زندگی رو درک کردم. میشه دیوونهوار از محیط امنت خارج بشی و زیر اشکِ آسمون با تمام سرعت بدویی تا کسی رو نجات بدی و اون فقط با یه لبخند مختصر جون خودت رو بهت ببخشه. قشنگه نه؟!
ساواش... لفظش هم دوست داشتنیه. دلم میخواست بشینم کنارش و اون داستانش رو تعریف کنه و من نقاشیِ روزهای حالِ خوبش رو بکشم و اون لبخند بزنه؛ دلم میخواست صداش رو بشنوم و از این حس هیاهوی کنجکاوی نجات پیدا کنم. کنجکاوی میتونه رنجآور باشه مثل افکار نیمه شب و دم صبح.
منم برای هر چیز و هر کسی کنجکاوم. دلم میخواد بیشتر بدونم، بیشتر بفهمم، بیشتر داستان بشنوم. شاید چون هیچ دوست و رفیقی برام باقی نمونده، به داستانها جذب میشم. آدم تنهاییم و یه حسی بهم میگه این تنهایی بد نیست. گهگاهی دلم یه رفیق صمیمی میخواد از اونایی که هر چی توی دلت باشه بهشون میگی و قضاوت نمیکن؛ از اونایی که پا به پات هستن و هر وقت و هر جایی کنارت میمونن ولی خب من تنهام. بین دوستهای دوران دبیرستان اون بچهی ساکت و عجیب غریبه بودم و بعد از تموم شدن مدرسه کسی ازم خبری نگرفت. توی دانشگاه هم فقط یه دانشجوی غریبم و هیچکسی حتی اسمم رو نمیدونه.
تنهایی اونقدر ترسناک نیست به شرطی که خودت انتخابش کرده باشی. تنهاییِ اجباری یه جور شکنجهست.
ساواش برای من دوست داشتنی بود. شاید مثل یه بچهگربهی تنهایی که کمک میخواست. شاید هم من کمک میخواستم... نمیدونم. بعضی از چیزایی که درون قلب و روح آدم اتفاق میوفته برای من غیر قابل درکه. من آروم آروم زیر بارون قدم زدم و سایهی یه مرد قد بلند رو دیدم و صدای بم و سنگینِ غمیگنش به گوشم رسید. صداش مثل گویندههای رادیو عمیق بود و با این حال حس مور مور به دلم میداد. (( فقط یه بار، یه بار باهاش حرف بزنم. لطفاً... باید منو ببخشه، باید... دیگه نمیتونم....)) حرفش نصفه موند و یه خانوم جوان با خشم بهش جواب داد. (( باید! چه بایدی؟ آبتین برو... جواب نمیده. نه به من نه به مامان و بابا، هیچکس. اونوقت تو اومدی میگی باید منو ببخشه! اینجوری عذرخواهی میکنی؟ دست از سر ساواش بردار.))
با اومدن اسم ساواش گوشم تیز شد و برگشتم تا به صورتهاشون نگاه کنم اما اون دو نفر دور میشدن و چیزی جز شونههای پهنِ افتاده و خسته ندیدم. خانم جلوتر حرکت میکرد و مرد سرافکنده پشتش بود و صداشون مثل وز وز به سمتم میومد و حالا به نجوای دو اسم از زبونشون گوش میدادم. "آبتین" و "ساواش"
اسمهاشون مثل یه معمای حل نشده میمونه و دوست دارم بیشتر ازشون بشنوم. اینکه گوش شنوا باشی خوبه... آدمها دوست دارن داستانشون رو تعریف کنن
قصه شنیدن قشنگه و منم دنبال قصهها میرم. آروم آروم به دنبالشون رفتم و دیدم وارد اتاق مدیریت شدن و من پشت دیوار، زیر پنجره به صداشون گوش دادم.(( تو هم خودتو از بین میبری. تو و ساواش پا سوز اونی شدین که هیچی براش مهم نیست. آبتین نکن.))
این تنها چیزی بود که از فالگوش ایستادن دستگیرم شد و آقای احمدلو-آبدارچی مجموعه- زد روی شونم و گفت مادربزرگم نیست و دایی وحید خوابیده و بهتره برم خونه. همین که توی روم نزد کاری که میکنم زشته برام کافی بود. فضول بودن بده. مخصوصا با حال و روز ضد اجتماع و درون گرای من!
دلم میخواست بیشتر بدونم، دلم میخواست بیشتر بفهمم و حس میکردم شانسی ندارم. این فضولیِ بد، اذیتم میکرد. وقتی برگشتم به خونه خوابم گرفته بود، یه خواب سنگین و عمیق میخواستم و قبل از اینکه چشمهام بسته بشه یه صدای آهنگ بلند از خیابون به گوشم رسید.
"یعنی عاشقی اینجوری شروع شده برای من"●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
با عشق
صبا💖
