8

228 40 5
                                    

از پنجره شونه‌های پهنِ خمیده‌ی یه مرد با کت و شلوار طوسی رو دیدم که از محوطه ی آسایشگاه خارج میشد. شونه‌های خم و شرمنده‌ای که یه بار دیگه دیده بودمش و دلم میخواست ازش سوال بپرسم چی به سر ساواش اومده که شونه‌های جفتشون خم شده؟

برای ساواش بوم و رنگ جدید بردم و وقتی میخواستم کشیدن منظره‌ی دریا رو بهش یاد بدم صورتش توی هم رفت و دوباره سراغ بال رفتیم. یه بال بزرگ و بازِ یه پگاسوس. کمر اسب رو کشیدم و جزئیات بالش رو به ساواش سپردم و چندباری حین نقاشی دستم به دست سردش برخورد کرد. دلم میخواست دوباره بغلش کنم و هیچ دلیلی نداشتم. چندباری با دستم دستش رو گرفتم تا ضربه و جهت حرکت قلمو رو یادش بدم و جز این بهونه‌ای برای لمسش پیدا نکردم. کاش میشد دوباره ازش درخواست بغل کنم...

رگه‌های زندگی بیشتر از قبل توی رگ‌های ساواش جریان پیدا کرده بود و نگاه خوشحالش از چشم‌های مغمومش پیشی گرفته بود و داشت توی لحظه زندگی میکرد.

وقتی مامانیم دنبالم اومد از ساواش خدافظی کردم و برام سر تکون داد و از اتاقش بیرون رفتم. مامانیم گفت منو میرسونه یه جایی که شاید خوشحالم کنه‌‌. حدود دو ساعت بعد دو نفری توی یه خونه عجیب و غریب بودیم.

دیوار ها پر از تابلو های سبک رئالیسم با قاب‌های سنتی و طلایی بود و بزرگترین تابلو نمونه‌ی کپی شده‌ی بانوی صخره‌ها از داوینچی بود. فرش‌های رنگارنگ سبز و قرمز تمام خونه رو گرفته بود و مبل‌های سلطنتی بزرگ و از مد افتاده پای هر دیواری بودن و یه عکس خانوادگی غول‌آسا و پر از آدم، سر تا سر راهروی اصلی رو گرفته بود. به صورت‌هاشون نگاهی انداختم و چند لحظه زمان برد تا مغزم یه صورت رو تشخیص بده و لب هام از هم باز موند و پاهام متوقف شد و مامانیم صحبت کرد. ((شناختیش نه! پسر سومی از سمت راست. اون ساواشه و اینجا خونه‌ی مادربزرگشه. همون که گفتم نویسنده‌ست.))

توی عکس ساواش زنده بود. به معنی واقعی کلمه زنده بود. پوستش رنگ داشت و بدنش پُر و عضلانی بود‌. چشم هاش مغرور بود و لبخند روی لبش از روی قدرت بود. فقط با یه عکس فریاد میزد که از همه بهتره، که از همه برتره، که از همه قدرتمندتره.

ساواشی که من بارها دیدم خیلی از مرد توی عکس فاصله گرفته بود. اون بازنده بود و این برنده. وارد یه اتاق که تمام دیوارهاش با کتابخونه مزین شده بودن و تعداد کتاب‌هایی که خارج از قفسه‌های بی‌انتها روی زمین و کنار صندلی‌ها چیده شده بود باعث شد دهنم باز بمونه و چهره‌ی یه خانوم مسن، لاغر و عینکی بین توده‌های کتابِ چیده شده روی میز توجهم رو جلب کرد.

لبخند زد و منم با خجالت لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم و منتظر موندم مامانیم حرف بزنه. من اهل حرف زدن نیستم، حداقل خارج از آسایشگاه دهنم چندان باز نمیشه. از بین توده‌های تعارف و حرف‌های بیهوده گذشتیم و همین که نشستیم ازم پرسید چی در مورد قصه‌هاش میخوام بدونم و منم بدون هیچ فکری فقط گفتم:(( دنبال یه قصه‌ی خاصم. قصه‌ی ساواش چیه؟؟)) منتظر موندم با خوشرویی جوابم رو بده که حالت چهره و صورتش تغییر کرد. عینکش رو درآورد و روی میز گذاشت و با عصبانیت بلند شد و فریاد کشید:(( منظورت چیه؟ میخوای بگی تقصیر من بود؟ آره؟ اومدی منو مقصر کنی؟ چه جسارتی!؟ فکر کردی چون واسه عهد چوپوقم نمی‌تونم از خودم دفاع کنم؟ خودش کرد... به من چه؟...)) قبل از اینکه بشنوم دیگه چی قراره بگه در اتاق باز شد و دختری جوان و بزرگتر از من وارد شد و من... خب دیگه یادم نموند چی شد. واقعاً یادم نیست، فقط بعدش من و مامانیم با چشم‌های گرد بیرون خونه ایستاده بودیم و هاج و واج به خیابون نگاه میکردیم.

دختری که چند دقیقه قبل دیده بودیم اومد جلوی در خونه و با شرمساری بابت هر چیزی که پیش اومده بود عذرخواهی کرد و قبل از اینکه حرف‌هاش تموم بشه زیر لب گفتم:(( ببخشید... نباید سوال میپرسیدم. خیلی ببخشید.))  مهربون و خوش اخلاق گفت:(( اشکالی نداره و قضیه طولانیه. میخوای برات تعریف کنم؟)) تند تند سر تکون داد و بهم گفت چند دقیقه‌ای صبر کنم.

مامانیم رو کنار کشید و نفهمیدم چی بهش گفت و مامانیم یه نگاهی بهم کرد و لبخند پهنی زد و چیزی در گوشش گفت.

یه حس خیلی بدی بهم دست داد. نه بی‌حسی، نه غم، نه عصبانیت... هیچ کدوم نبود. انزجار بود. انزجار از خودم بود یا رفتار مادربزرگ ساواش؟ یا حرف‌های درگوشی، آه... بیشتر از خودم. باید جلوی دهنم رو میگرفتم. یکی مثل من نباید حرف بزنه... نباید فضولی کنه. دلم خواست برگردم خونه و زیر پتوم قایم بشم و ساعت‌ها بخوابم. یه جوری که هیچکس رو نبینم، با هیچکس حرف نزنم... باعث خرابی‌های بیشتر نشم؛ اینقدر وجود اضافیم بقیه آدم‌ها رو اذیت نکنه. از خودم، افکارم، هیکلم، صورتم، هنرم، نفس‌هام، زندگیم از همه چیزم بدم میاد.

ویرا... حتی از اسمم هم خوشم نمیاد. ویرا... اعصاب خورد کنه، ویرا... عجیبه... ویرا... اَه حتی فکر بهش هم چندش آوره. کاش می‌تونستم مرگ رو لمس کنم ولی نه؛ از مرگ میترسم. یعنی از خود مُردن نمی‌ترسم از رَوَندش میترسم. دقیقاً چه اتفاقی میوفته؟ میگن حضرت عزراییل با یه صورت ترسناک میاد سراغت و میبرتت. خب اگه اینجوریه فشار قبر و گیرکردن توی جنازه چیه پس؟ یا اینکه چرا باید صورت فرشته‌ی مرگ ترسناک باشه؟ من حتی نمی‌دونم میون لیست خوب‌هام یا بدها! یه جورایی انگار زندگی نداشتم. خنثی و بی‌وجود. کار خوبی کردم؟ نه... کار بدی کردم؟ نمی‌دونم یادم نمیاد پس اگه احتمالش باشه خب قراره برم جهنم. اصلا جهنم وجود داره؟ فرشته‌ی عذاب کیه؟ آه... حتی مُردن هم سخته. میترسم بمیرم. اگه قرار بود فقط نیست و نابود بشم دنبال یه راه خودکشی میگشتم.

طناب دار، نه دردناکه، تیغ؟ سوزش داره. پرش از ارتفاع؟ جرعت ندارم. قرص؟ اگه زنده بمونم و بعدش بیشتر عذاب بکشم چی؟ آه... حتی جربزه‌ی مرگ هم ندارم. اگه بمیرم دردسر میشم واسه بقیه. مراسم ختم، خرید گل و حلوا، کار های قبر و غیره. کار پدر و مادرم عقب میوفته و زحمت‌هاشون به هدر میره. مامانیم به عنوان کسی که آسایشگاه داره ولی نوه‌ش خودکشی کرده شناخته میشه و شغلش خراب میشه. نه تنها همه‌ی آدم‌ها بلکه مرگ هم ازم فرار میکنه.

میون افکار عجیب و غریبم غرق بودم که پیش قراول نجات از خیالات سمی از پشت سر اسمم رو صدا کرد. ((ویرا؟ درست گفتم؟)) سر تکون دادم و خودش رو معرفی کرد؛ صدای دختر آشنا بود. قبلا شنیده بودم وسط آسایشگاه با همون مردی که همیشه شونه‌هاش خمیده بود حرف میزد و برای یه لحظه دوباره همون مرد به یادم اومد. مردی با شونه‌های خمیده...
دختر بهم گفت با همدیگه به یه کافی شاپ همون اطراف بریم تا برام تعریف کنه چه اتفاقی برای ساواش افتاده. فهمیدم اون دختر خواهرشه. "سارا فرهمند"

همون چشم‌ها، همون لبخند، همون تنهایی.

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●




قصه‌ی غصهМесто, где живут истории. Откройте их для себя