3

223 55 11
                                    

یه هفته گذشت تا دوباره ساواش رو ببینم. یواشکی منتظر موندم و وقتی پرستار صندلی چرخدارش رو برد توی حیاط و روش یه پتو انداختن و از کنارش رفت من به سمتش رفتم. روی نیمکت چوبی با دسته‌های فلزیِ سبز آسایشگاه نشستم و سلام آرومی گفتم و اون واکنشی نشون نداد. همه‌ی افسرده‌ها همینجورین؛ انتظار داشتم ساواش با بقیه فرق داشته باشه اما همونطوری بود. میشینن و جوابت رو نمیدن و بعد از پرحرفیت کم کم باهات راه میان.

(( من ویرام. تو هم تنهایی؟)) گفتم و صبر کردم و چیزی نگفت و فقط چشم‌هاش برقی زد و برای خودم به حرف زدن ادامه دادم. ((داستانت چیه؟ اینجا همه یه داستان دارن. اونجا رو ببین، اون آقاهه بهش میگن سرهنگ. نمی‌دونم درجه‌ی واقعی نظامیش چی بوده ولی برام تعریف کرد توی ارتش کار میکرده و از اون کله گنده‌ها بوده. یه روزی که از مأموریت میاد خونه میبینه زنش با بهترین دوستش بهش خیانت کرده و برخلاف چیزی که فکر میکنی بلایی سرشون نیاورده. اگه اینجوری بود که جاش توی زندان بود و اینجا نمی‌آوردنش. بیچاره از اینکه زنش ترکش کنه و بدون دوست و رفیق بمونه ترسیده و هیچی نگفته و همه چیز رو ریخته توی خودش و آخر سر خانومش درخواست طلاق داده و رفته و زن رفیقش شده. سرهنگ هم آروم آروم افسرده شده و همه‌ی زندگیش شد کارش. وقتی بازنشسته شد یه روز رفته پیش دخترش و شنیده دخترش به رفیق سابق و همسرِ همسر سابقش میگه بابا. همین نابودش کرد و کارش به اینجا ‌کشید. می‌دونی من بهش گفتم تقصیر خودش بوده. اگه همون اول عصبانی میشد و بهشون می‌فهموند ناراحته و برای خودش ارزش قائل میشد، بقیه هم براش ارزش قائل میشدن و تنها نمی‌موند.))  براش تعریف کردم و حس کردم عصبانی شد.

نفس‌هاش سنگین شد و اخم کرد و صورتش رو برگردوند و من سرم رو خم کردم و نزدیکش بردم. لباسش بوی مواد شوینده می‌داد و پوستش رنگ پریده بود.

((هی! هیچی نمیگی؟)) پرسیدم و دیدم سعی میکنه چرخ‌های صندلیش رو تکون بده و از دستم فرار کنه! این یکی دیگه جدید بود. بقیه حداقل ازم فرار نمی‌کردن. ساواش به سختی و با ماهیچه‌های تحلیل رفتش ویلچیرش رو به حرکت در آورد و من کنارش قدم زدم و منتظر موندم اعتراضی بکنه و باز هم نادیدم گرفت و سعی کردم یه ذره دلش رو به دست بیارم.

-میخوای برات نقاشی بکشم؟

دست‌هاش متوقف شد و برای چند ثانیه به چشم‌هام نگاه کرد و آروم سر تکون داد. بهش گفتم میرم و لوازمم رو میارم و شروع کردم به دویدن به سمت خونه.

به خونه که رسیدم بوی غذا و صدای بشقاب و قاشق از آشپزخونه میومد. فهمیدم بابام زودتر از سرکارش برگشته و غذا درست کرده. سلام آرومی گفتم و از توی اتاقم تخته شاسی و کاغذ و مداد برداشتم و بابام گفت خیلی وقته باهم غذا نخوردیم و برم پیشش. روم نمیشد نه بگم و با خودم گفتم مگه ساواش از کجا میفهمه خونمون اینقدر نزدیکه و میتونم تند تند خودم رو بهش برسونم. روی صندلی کنار اُپن نشستم و بدون حرفی سریع غذام رو خوردم و بابا در مورد کارش و اینکه مامان خیلی سرش شلوغ شده و وقت نمیکنه زیاد کنارم باشه و از همین ناراحته حرف زد و منم سر تکون دادم و بعد از تموم شدن غذام خدافظ بلندی گفتم و لوازمم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

وقتی که برگشتم ساواش اونجا نبود. یه هویی ته دلم خالی شد و با خودم گفتم کاش قید غذا و کنار بابا نشستن رو میزدم و زودتر برمیگشتم... کُلش ده دقیقه هم نشد! حالا ساواش رفته و نمی‌تونم براش نقاشی بکشم. لب‌هام رو به هم فشار دادم و اخم به ابرو‌هام نشست و مامانیم صدام کرد. ((ویرا! دیگه حق نداری مراجعه کننده‌ها رو جا به جا کنی. فهمیدی؟ دست به ویلچرشون نزن! باشه پسرم؟))  نفهميدم منظورش چیه!  با اینکه لحنش آروم بود ولی کلماتش سرد بودن؛ از سرما خوشم نمیاد. برای اینکه بیشتر چنین سرمایی رو حس نکنم سر تکون دادم و سوال پرسیدم که ساواش کجاست و بهم اجازه داد به اتاقش برم و ازم قول گرفت باعث ناراحتیش نشم.

چند ضربه‌ی آروم به در اتاقش زدم و وارد شدم. تخت سفیدش کنار پنجره بود و با گردنی کج آسمون گرفته رو از پنجره‌ی شفاف و تمیزش می‌دید. روی مبل دونفره‌ی سرمه‌ای رنگ کنار دیوار نشستم و سؤال پرسیدم:(( خیلی دیر کردم؟ متأسفم. چی دوست داری نقاشی کنم؟ )) سرش رو برگردوند و گوشه‌ی لبش با مهربونی بالا رفت و به چشم‌هام خیره شد و یه حسی بهم گفت بلند بشم و نزدیکش برم. تخته شاسی رو محکم توی دستم گرفتم و آروم جلو رفتم و گوشه‌ی تختش نشستم. سرش به سمت پنجره چرخید و با دستش کبوتر سفیدی که پشت شیشه، دم هره پناه گرفته بود رو نشون داد و منم پاهام رو بالا آوردم و مقابلش چهار زانو نشستم و با دقت کبوتر رو نقاشی کردم. اول خطوط تن و سرش رو کشیدم. کم کم تا اونجایی که می‌تونستم جز به جزش رو اضافه کردم و سعی کردم کارم رو کِش بدم تا لحظه‌ی بیشتری کنارش باشم.

کارم که تموم شد برگه رو جدا کردم و دستم رو سمتش بردم و کاغذ رو بهش دادم. برای اولین بار از انگشت‌هام که با پودر زغال سیاه شده بود خجالت کشیدم و ساواش با انگشت‌های لرزون کبوتر نقاشی شده رو گرفت و آروم و لطیف به بال سیاه و سفیدش دست کشید و سیاهی زغال به دست سفیدِ سفیدش نشست.

رنگ روی انگشت‌های کشیده و بلندش زیباست. زیبای واقعی... نمی‌دونم چی باعث میشد که حتی جلوه‌ی یک مرد شکسته توی وجودش زیبا باشه. تصویر مردی که درهم شکسته زشته اما ساواش اونقدری توی چشمم زیبا بود که هیچ چیز و هیچکس رو نمی‌دیدم. از چشم‌هاش می‌خوندم که خوشحال شده، که ممنونه، که یاد یه لحظه‌ی قشنگ افتاده و از زیر زبونم در رفت و ازش پرسیدم اجازه دارم بغلش کنم و از خجالت سرم رو پایین انداختم و سرمای انگشت هاش به پشت دستم رسید و سرم رو بالا آوردم و دیدم میخنده. تبسم نه یه خنده‌ی واقعی؛ سری تکون داد و با احتیاط بازو‌هام رو باز کردم و  دور تنش کشیدم. استخون کتف و دنده‌هاش رو حس کردم. بوی صابونیِ پوستش رو فهمیدم و نفس گرمش به پوستم خورد.

یه گرمای ضعیف بین سرمای تنش. دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم... من ساواش رو دوست داشتم. اگه قرار بود اون گناهم باشه من این گناه رو دوست داشتم.

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

با عشق
صبا💖

قصه‌ی غصهWhere stories live. Discover now