ساواش از اضطراب مدام پاش رو تکون میداد و وقتی وارد گالری شدیم دستهاش میلرزید. سخنرانیها حوصله سر بر بودن اما عطر گلها، مزهی شکلاتها و تک تک جزئیات گالری شیرین؛ ساواش بهم گفت پنج دقیقه بعد از آخرین سخنرانی میخواد زانو بزنه و منم رفتم و به آقاجون گفتم، فکر میکردیم ما این عشق رو ساختیم و حق دخالت داریم. پنج دقیقه بعد از آخرین سخنرانی نور سالن کم شد، نور روی ساواش افتاد و دستش رو توی جیبش برد و انگشتر رو بیرون آورد و قبل از اینکه قدمی برداره آقاجون پشت میکروفون سخنرانی رفت و شروع کرد به حرف زدن. خلاصهی حرفهاش این بود که به عنوان بزرگتر خانواده و به امر و سنت پیغمبر، پونه رو برای ساواش خواستگاری میکنه. پونه دستش رو جلوی دهنش گرفت و با خجالت بله گفت و ساواش خشکش زد و دختر دیگهای از راه رسید و سیلی محکمی به ساواش زد و از گالری خارج شد.
چشمهای هممون گرد شده بود. ساواش فریادی کشید و پونه ترسید. گفت مسخرهبازیمون رو تموم کنیم و رو به پونه داد زد که صد سال سیاه هم دخترِ آویزونی مثل اون رو نمیخواد. شوکه شدیم...
وقتی ساواش سعی کرد دنبال اون دختر غریبه بره مامانم دستش رو گرفت و زیر گوشش زد. بحث مامان و ساواش خیلی طول کشید و بابام که بود و نبودش هیچ وقت فرقی نداره، دخالت کرد. داداشم هر چی از دهنش در میومد بارمون کرد. خب حق داشت... ساواش خیلی حق داشت. بابام کتکش زد و ساواش توی روش وایساد و نشون داد زورش خیلی بیشتره. همونجا خانوادم جلوی چشمم از هم پاشید.
افتتاحیه گالری تبدیل به مضحکهی نابودی خانوادهی ما شد. آقاجون هوار زد که باید پونه رو بگیری و ساواش با یه همتون برین به جهنم گالری رو ترک کرد.
چند روزی گذشت و هیچ خبری از ساواش نشد. مامان گیر داد که باید بیاد و جلوی فک و فامیل، بابت رفتار زشتش با خانوادش عذرخواهی کنه و همهی نگرانی من و مریمی حال ساواش بود.
آقاجون همه چیز رو به مریمی گفت، اینکه نشد یه قصه از ساواش و پونه در بیاد، اینکه نقشهی پنجاهمین سالگرد ازدواجشون از بین رفت و مریمی عذاب وجدان گرفت و گفت هر جوری شده باید اون دختری که ساواش دوستش داشته و اون روز میخواسته ازش خواستگاری کنه رو پیدا کنیم.
در به در دنبالش گشتیم. آخر سر فهمیدیم گالری رو با ساواش شریکی باز کردن و به همین بهونه تونستیم آدرسش رو پیدا کنیم. یه دعوتنامه در مورد گالری براش فرستادم. یادم نمیاد چی نوشتم فقط فهمونده بودم که برای کار های قانونی گالری باید چند هفتهی دیگه بیاد. همین بین مریمی شب تا صبح منتظر در خونهی ساواش نشست تا بالأخره سر و کلش پیدا شد. کمی شکسته شده بود. خاکستریتر...
مثل اینکه دختره محلش نمیداده. هر چقدر دنبالش رفته، زنگ زده، پیغام فرستاده ولی دختره حتی یه ثانیه باهاش حرف نزده.
قرار رو توی خونهی مریمی و آقاجون گذاشتیم، گفتیم خودمون و دختره دور هم جمع میشیم و توضیح میدیم که بابا اصلا همه چیز یه قصه بوده. یه رمان، یه کتاب، یه تصور نوجوانانه.
اون روز از راه رسید و مریمی که همیشه عزیز دل ساواش بود مجبورش کرد به خونشون بره. بهش گفت براش یه سورپرایز داره که تا آخر عمر یادش بمونه... اینکه... بگذریم.
دور هم جمع شدیم و مامان و بابا جلوی ساواش ایستادن و خواستار عذرخواهی شدن. ساواش صورتش رو برگردوند و واکنشی نشون نداد. مامان عصبی شد، داد زد، هوار کشید، گفت از به دنیا آوردن ساواش پشیمونه، گفت هیچ وقت پسر نمیخواسته... گفت بچهی اولش ناخواسته بوده و همیشه براش بار اضافی بوده. هر حرفی زد که قلب ساواش لت و پار بشه. گفت اگه اون نبود... زندگی همه بهتر میشد.
انتظار داشتم مریمی از ساواش دفاع کنه. آخه ما کوچیکتر بودیم، نمیشد به بزرگتر بگیم حرفهاش بَده، مریمی هم گفت مادره، نمیشه دخالت کرد. ساواش بیشتر از قبل شکست...
بهترین دوستش و اون دختره باهم از راه رسیدن. دختر هیچ چیز خاصی نداشت، زیادی معمولی بود. چشمهای قهوهای ساده، ابروهای ساده، یه برآمدگی کوچیک بالای بینیش بود و لبهاش به درشتی شخصیت کتابها نبود. راستش شبیه دختری که ارزش قرار گرفتن کنار ساواش رو داشته باشه نبود. عینک بزرگ مربعی به چشمهاش بود و ناخنهاش شبیه دسته بیلِ جادوگرای کتابها بود. دختره اصلا... خب... هیچ شباهتی به دختر خوبهای قصهها نداشت، شبیه ملکهی یخی نارنیا بدون صورت زیبا بود، شبیه مادرخوندهی سفید برفی با صورتی عامیانهتر، مثل خواهر ناتنی سیندرلا... خب هیچ جوره به ذهنمون خطور نمیکرد که این آدم بخواد زن اول کتابمون باشه.
ساواش با دیدنش دهنش باز موند و بلند شد. یه قطره اشک از چشمهاش پایین اومد و مریمی دستهای دختر رو گرفت و به جلو کشیدش. دختر عصبانی بود و نمیخواست توی اون جمع مسموم بمونه. مریمی بهش گفت اشتباه شده! گفت ما فکر نمیکردیم ساواش کسی رو بخواد... گفت خیال کردیم خواستگاری برای پونهست نه دختر. دختر پوزخند زد و ریز خندید و گفت پس حرفهای اون دختر چی میشه؟ پونه بهش زنگ زده بود و گفته بود از زندگی اون و ساواش بیرون بره، که ساواش هر روز براش گل میفرسته، باهاش مهربونه، که حتی تن ساواش رو برهنه زیر دوش دیده و نمیخواد این صحنه رو با مؤنث دیگهای شریک بشه. دختر از عصبانیت صداش میلرزید. ساواش خودش جلو رفت و قسم خورد از چیزی خبر نداشته، که هیچی بین اون و پونه نبوده. دختر چند قدم عقب رفت و با سردی گفت:(( حالا که لال مونی گرفته بودی بهتره برای همیشه دهنت رو ببندی. نوش دارو بعد از مرگ سهراب به چه دردی میخوره؟ منتظر شدی شب عقدم بگذره بعد بیای ادای آدم خوبها رو در بیاری؟ برو با همون دختره، من پشت سرت حرف در نمیارم.)) مریمی با تعجب ازش پرسید شب عقدش؟ و دختر دست بهترین دوست ساواش رو توی دستش گرفت و حلقههای مشترکشون رو نشون داد و گفت حالا که ساواش تنهاش گذاشت اون میخواد زندگیش رو با یه مرد بهتر بگذرونه.
اون دو نفر دست تو دست رفتن، ساواش موند و سکوت. هیچی نگفت... با قدمهای آروم از خونه بیرون رفت و دیگه حرف نزد. سر کار نرفت، به خواست خودش غذا نخورد، پژمرده شد، آروم آروم بیخیال راه رفتن شد... ساواش از درون مرد.
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
